بی بهــــــــــانه

حرفای دونفره...فقط با خدا!
بی بهــــــــــانه

این دیده نیست لایق دیدار روی تــو

چشمی دگر بده تا تماشا کنم تو را

پیام های کوتاه

یه جا نوشته بود

"ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید

بنویسید که اندوه بشر بسیار است..."

 

خداجونم،

چرا انقدر حالِ زمین بده؟

تا کجا قراره غصه بیاد روی غصه؟

+اللهم عجل لولیک الفرج

+زمان به وقت کرونا، زلزله، بلاتکلیفی، بیکاری و جیبِ خالی...

+دلامون خالی نشه!

 

هیــــــــــــچ

شاید هزار تا بهونه وجود داشته باشه برای غصه خوردن و داغون و بی انرژی بودن، اما تو یه دلیل محکمی برای حالِ خوبم...بمونی برام...

+خدا جونم، حس میکنم خیلی بهت نزدیکم، خیلییی...

+یادم نمیره برای آرامش این روزا چقدر بی قرار بودم...

+بعضی وقتا خنده های بابا رو میبینم...

+آخ چقد دلم میخاد بیام امام رضا...

هیــــــــــــچ

بعضی چیزها انگار پیشانی نوشت آدم باشند، هیچگاه تغییر نمیکنند،

شاید این بخاطرِ خودِ تو باشد، جهان واکنشی است به اعمال تو،

بعضی لذت ها اساسا مال تو نیستند، بظاهر کوچکند و آنی و بی تاثیر اما دلت میرود  برای تجربه ی بعضی هایشان، زمانش که گذشت و بی نصیب ماندی خودت را نباز، زندگی عشق دارد، امید دارد، بهار دارد...

 

هیــــــــــــچ

دلم میخاد تا ابد آغوش مردونه ت پناهِ تمومِ زنونگیِ من باشه...

اصلا تو که مردِ من باشی، زن بودن بهم مزه میده!

+ خوبه که دارمش خدا،مرسی!

+سه ماهه شدنمون مبارک!

هیــــــــــــچ

چرا یادت میره سنگ باشی؟

 

هیــــــــــــچ

خدا هیچ وقت دیر نمیکنه!

لابد وقتش بود که بعد از این همه پستی بلندی زندگی به هم برسیم ، شاید قراره اینجوری قدر همو بیشتر بدونیم،شاید اینجوری خدارو بیشتر حس میکنیم، شاید...

نمیدونم، اما هر چی که هست الان خیلی خوبه، داشتنت خیلی خوبه، آرامشی که کنارت دارم و میتونم خودم باشم خیلی خوبه، درسته بعضی وقتا اخمویی و نمیدونم چجوری آرومت کنم اما اخمو و بداخلاقتم برام دوست داشتنیه.

مطمئنم من و تو میتونیم تا ته دنیا شونه به شونه ی هم قدم برداریم و حالمون خوب باشه...

+همین خوبه تو رو دارم...

هیــــــــــــچ

با تو هر کاری قشنگه،لذت بخشه،شیرینه...

با تو زندگی معنی داره

با تو میشه گفت خوشبختم 

با تو باید خداروشکر کرد

با تو باید  خندید

با تو باید زندگی کرد...

#دوست داشتنت رسیده به مغز استخونم...

 

هیــــــــــــچ

وقتی خدا میگوید یک نفر توی این دنیا هست لتسکنوا، شک نداشته باش که هست!

+من کمی بیشتر از عشق تو را میفهمم...

+"با اجازه ی بازرگتر ها بله" خییلیییی فرق دارد با " با اجازه ی پدرم بله"! حیف باشد روزهای خوبی که نیستی...

هیــــــــــــچ

شاید یه روزی، یه جایی، یه جوری همدیگه رو دیدیم که عاشق هم شدیم...

+چطور میشه آدم دلش برای اونایی که هیچ وقت تو زندگیش نداشته تنگ بشه؟! من دلم تنگه برای بعضیایی که تا حالا هیچ وقت نداشتمشون!

هیــــــــــــچ

آدم خیلی عجیبه ها! هم دلم میخاست یه چیزیم باشه هم میترسیدم یه چیزیم باشه!!! تهش اینکه یه چیزیم بود ولی چیز مهمی نبود خیلی منو خنثی کرد...


+این روزای بیخودی

+خیابون آفریقا، هوای سنگین...

+هعی...

هیــــــــــــچ

یکی از همین روزها

اگر دیدی مینویسم حالم خوب است

باور نکن،

اینجا هنوز خیلی تاریک است!


+کاملا یاد گرفتم توی ظاهر نشون بدم حالم خوبه، دیگه کسی نصیحتم نمیکنه!

هیــــــــــــچ

نفرین به حیوون نفهم!نفرین!



نتونستم سرش داد بزنم بگم از خودش و دروغاش متنفرم!

فعلا همین

هیــــــــــــچ

اه! لعنت بر من!

چرا وقتی میگویند شیرینی پادرازی دوست داشتی یادم نمی آید،

نکند عادت هایت یادم برود و روزی ساعت یازده به یاد قرص های نخورده ات نباشم!؟ 

هیــــــــــــچ
وقتایی که اینجوری بی خوابی به سرم میزنه دلم می خواد از خونه بزنم بیرون، حیف که نمیشه.

بازم به طرز وحشتناکی خوابم ریخته به هم، دو روزی هست که نخوابیدم و سرم داره میترکه ولی بازم نمی تونم بخوابم. همون چند دقیقه ای هم که خوابم برد خوابایی دیدم که فقط از تعبیرش به خدا پناه می برم. هیچ وقت تعبیر خوبی از مار سیاه و دندون افتادن و کوتاه کردن مو توی خواب نشنیدم. چیزایی که این روزا بیشتر از همه می بینم.
دارم سعی می کنم خودمو از این کلافگی نجات بدم، کارهایی که تصمیم به انجامشون گرفتم خیلی پیچیده نیستن ولی باید این پایان نامه ی طلسم شده رو تمومش کنم بعد.
+ دلم نمیاد دیگه خطمو روشن کنم ولی نمیدونم چرا باز این کارو میکنم...
+ خداجان خوابی عمیق لطفا، به عمق یک مرگ!
هیــــــــــــچ

اجازه دارم توی هر عکسی که ازت میبینم، خودمو بذارم کنارت و به چشمای پر از آرامشت نگاه کنم؟ میخام خیال کنم اینی که به بن بست رسیده من نیستم...



+میدونم اون معجزه ی بزرگ رو تو زندگیم نذاشتی که حالا بشم یه کوه غم، ولی ببخش خدا که من دقیقا شدم یه کوه غم!

هیــــــــــــچ
این که توی بیداری دلم برات تنگ میشه قبول،
اینکه یه وقتایی هنوز فکر می کنم هستی و صدای نفست رو میشنوم قبول،
اما توی خواب هم؟ 
از دیشب تا حالا هنوز اون بغض لعنتی که توی خواب داشتم راه گلوم رو بسته!

توی خوابم هم فکر می کنم هستی ولی به دلایل نامعلومی پیش ما نیستی، 
مثل همین خواب دیشب که به مامان گفتم "اگه زنگ بزنیم بهشون، میذارن باهاش حرف بزنیم؟؟؟"، و توی جواب مامان که گفت میگن حالش خوبه  خیالت راحت، برای اولین بار توی خواب و بیداری بهش گفتم "آخه من  الان دلم میخواد صداشو بشنوم... یعنی باید بشنوم!"


+تا حالا هیچ کس دعای افتتاح رو به قشنگی تو نخونده...
+ هنوز یه گوشه ی قلبم فقط به خاطر تو بهاره، کاش بشه یه روز توی چشمات نگاه کنم و اینو بگم...
+ببخش که روزه می گیرم فقط برای آروم شدن دلِ خودم، ببخش!
هیــــــــــــچ

مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن

یاد یک عشق، عذابیست که لذت دارد ...!


+من پریشان تر از آنم که تو میپنداری...

+شده آیا ته یک شعر، تَرَک برداری؟!

+ای وای بر اسیری...

+نمیخای نگام کنی؟

+چقدر حرف دارم باهات!

هیــــــــــــچ

یک وقتی ماه رمضان هایمان شده بود فرزاد جمشیدی ای...حالا چند وقتی رمضان هایم شده پناهیانی!

خدا جان، این ها گاهی انقدر خوب از تو حرف میزنند که آدم دلش برایت تنگ میشود، این که حرف های آدمیزاد است با زبان قاصر!حالا ببین خودت چقدر خوبی...بیا و رمضان هایم را...نه...همه ی لحظه هایم را خدایی کن!


-این که نتوانم روزه بگیرم مرا تا حد جنون میکشاند! چه کنم که تو اینبار این چنین میخواهی...

-رشته ای بر گردنم افکنده دوست...

هیــــــــــــچ

درست یا غلط دلم تنگه...

شاید نباید بگم، حتی نباید بهش فکر کنم اما دلم خیلی تنگ شده برای اونی که نه میشه داشتش نه میشه خواستش... فقط میشه دلتنگش بود، اونم خیلی زیاد!


+حالا دیگه باورم شده دوست داشتن آدما یه ضعف خیلی بزرگه.

هیــــــــــــچ

تا چند وقت پیش سرِ هر گروه بندی و موضع گیری من توی گروه نوه ها بودم،گروه کوچیکتر ها، گروه شیطونا و پر انرژیا، الان اما...

به خاطر خیال پردازیام فکر میکردم بزرگ شدن و رو به پیری رفتن یه روند طولانی باید باشه.فکر میکردم برای بزرگ شدن لااقل سی و سه سالگی رو باید رد کرد. فکر میکردم تا بزرگ شدن خیلی فاصله دارم، هیچ وقت فکر نمیکرذم به این زودی بزرگ بشم.

هیچ وقت فکر نمیکردم یه شبه وارد دنیایی بشم که رنگ پیری داره، یه پیر که از ریسمون سیاه و سفید میترسه...

هیــــــــــــچ

97 هم دارد تمام می شود،

بیست و نهمین بهارِ زندگی اصلا چیزِ دندان گیری نیست که بخواهم ذوق کنم و برای آمدنش لباس و کفش نو بخرم و دنبال زیباترین هفت سین سال باشم...

این چند روز هم که بگذر امسال میشود پارسال!

اما قطعا روزی نخواهد رسید که بنشینم و مثل سال های 96 و 95 و ... بگویم یادش بخیر پارسال! امسال هیچ یاد خیری نداشت! امسال سالِ سیاهِ تقویم من بود، سال رنج غریبی که به جانم نشسته. امسال به اندازه ی ده سال پیر شدم، آنقدر برای خودم عجیب شده ام که دیگر منِ پارسال و پیارسال را دارد یادم میرود...

چند روزی است دلم میخواهد ادای منِ قبلی را دربیاورم، حرف زدن های پشت هم، جنب و جوشِ مدام، بلند حرف زدن ها و هیجان های آنی، حفظ بودنِ صدای خواننده ها و اسم بازیگر ها و زمان پخش تمام برنامه های تلویزیون، دلم.میخواهد بتوانم لااقل یک ساعت مثل قبل پشت سیستم بنشینم و نفهمم زمان چگونه میگذرد...اما نمی شود، که نمی شود، که نمی شود...

هی سال 97 داری کم کم میروی، یادت باشد با ما نساختی، خوب نساختی...میروی، کاش یادت هم برود، کاش جای خاطراتت یک صفحه ی برفکی بیاید، کاش...

 + از رجب هیییچ نمیفهمم، هیییییییچ!

هیــــــــــــچ

"بزرگ ترین ترس این است که مرگ از کنارمان رد بشود و ما را تنها رها کند "

مردی به نام اوه



+میشه نفس نکشم؟لطفا!؟

بین این همه کمپینِ نه به چیزای مختلف، نه به آجیل، نه به ماهی قرمز ، نه به سبزه گندم .... اگه یه کمپینِ نه به زندگی بود منم لازم بود حتما عضوش بشم!

هیــــــــــــچ

خیلی بده که فکر کنی هیچ مناسبتی توی دنیا مسخره تر و بی معنی تر و غمگین تر از روز تولدت وجود نداره؟؟؟ طبیعتا نباید تنها آدمی باشم که این حس رو دارم.

دلم نمیخاد اینجوری باشه ولی این روزا داره سخت میگذره.

هیــــــــــــچ

مثلا آنقدر مرده و  دفن شده توی دلت داشته باشی که یک روزی بنشینی و به گورستانِ متروکت نگاه کنی و چشمانت نم دار بشوند که روزهایت را خرج چه بیخوردی هایی کرده ای!!!

هیــــــــــــچ

بلا دفع شد اما هنوزم حتی از تصور اینکه نزدیک بود زندانیِ اون تفکر ابلهانه بشم و حتی از دیدن مادرم و در کنار بقیه خانواده بودن محروم بشم به خودم میلرزم.

خدا جونم،ممنونم که محکم پشتم واستادی و وقتی زمین میخورم اولین کسی که نوازشم میکنی خودتی... ممنونم که میذاری حضورتو توی لحظاتم با تمام وجودم حس کنم...ممنونم ازت...

هنوز کمرم از رنج این روزا صاف نشده ولی خوبه که نشکستم، همین خوبه!

هیــــــــــــچ

ترسناکه حالی که نه حوصله کسی رو داشته باشه، نه با دیدن و حرف زدن با دوست خوب بشه نه با قدم زدن و نه حتی با کتاب خوندن!ترسناکه این حال :(

خدایا رحمی...


+نمیخاد تموم بشه این کابوس؟

هیــــــــــــچ

در اوج تنهایی دلم هیچ کس را نمیخواهد!

نام عجیبی داری خدا جان، بازگرداننده ی از دست رفته ها! در این تاریکی چنگ زده ام به این نام و رهایش نمیکنم...

از دست رفته های مرا هم برمیگردانی؟ دلِ خوش،آرامش،امید...

هیــــــــــــچ

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!


من کِی این همه سنگ شدم که یادم نیست؟ چی شد که با این همه اتفاق زندگی روزمره م رو دارم و از کار و زندگی نیفتادم؟ 

من هنوز نفس میکشم، راه میرم و میخندم، این برام خیلی عجیبه!


+خدا جان، اینجا هوا طوفانیه،حواست هست؟


هیــــــــــــچ

نمیدانم قرار است چقدر به تو نزدیک شوم،

دور میرانی و نزدیک میخوانی!

قصه ی من و شما که قصه ی دیروز و امروز نیست، تا یادم هست نامت شنیده ام...

روزهای رفتنِ بابا گفتم بیست و چهار سال بابا داشته ام اینطور پریشانم ز رفتنش، وای از دلِ سه ساله ی حسین!

خودت خوب میدانی این روزهای لعنتی هم عجیب یاد توام! کشتند بابا حسینت را و در جوابِ چرا گفتند بغضا لابیک! تا گفتی بابا زدند، تازیانه و سنگ، ناسزا و ننگ...

سه ساله نبودم، بابا نگفتم، اما ناسزا را... خودم هیچ،برای پدر...

گفتم چرا؟گفت بابات...لابیک!لاخیک!...

چقدر دلیلشان آشنا بود.

آه که چقدر دلم پر است از تنهایی.

+در زندگیت هم یا حسینی هستی یا یزیدی، راهی میانه ی حق و باطل نیست.

+توکل میکنم به تو خدا جان،خودت ضامن این روزهای لبریز از دلهره و اضطرابم باش...

هیــــــــــــچ

چقدر صبح دوست نداشتنی است!

هوای سرد پاییزی

برگ های رنگارنگ و پر سر و صدا

نمِ بارانِ اول صبح

بوی خاکِ نم دارِ کوچه ها،

نفسی عکمیق میکشمم،

نفرت انگیزترین هوای دنیا را در ریه هایم جمع میکنم

قبول خدا جان، دنیای هر کسی یک رنگ است، دنیای من هم شاید همیشه سیاه...

تو بمان با من، تنها تو بمان...

هیــــــــــــچ

خودت را بکوبی ته یک دره ی عمیق، درست همان وقتی که به اوج قله رسیده ای و میتوانی پرواز کنی...اگر جنون نباشد نام دیگری هم ندارد!

نمیدانم سرچشمه ی حکایت من از کجاست، نمیدانم کدام آجر را ناجور چیدم که چنین دیوارم تا ثریا کج رفت، هر چه هست حالا بد درمانده ام!

بخشیدن انسانی که همه به خطایش اذعان دارند کار سختی است، اما سخت تر از آن شنیدن التماس ها و خواهش های اوست، دلت با خودش صاف نشده که گناهش را ببخشی،اما دلت به بیچارگیش هم میسوزد،و او آنقدر جسور و بی پرواست که هم بخشیدنت را میخواهد و هم میخواهد فراتر از قبل به او بها بدهی...به عبارتی میخواهد تو کریم باشی! و چه درخواست دشوار و ناشدنی!

+دنیا محل رنج است.

+میگویند خدا به ظن و گمان بنده اش بها می دهد،ما ذلک اظن بک خداجان، گمان نمیکردم میان این ترس ها و تردیدها  رهایم کنی...

هیــــــــــــچ

پاییز جان!

باز هم از راه رسیدی

هیچ میدانستی تو بیست و هشتمین پاییز زندگیِ من میشوی!

قبل تر ها آمدنت را با صدای خش خش برگها،با روزهای کوتاه و شبهای بلند، شب نشینی های طولانی و شاد، با شور و شوق مدرسه و زنگ تفریح و قدم زدن روی برگ های حیاط مدرسه با دوستانم به خاطر می آوردم...

امروز اما خیلی به خودم فشار آوردم تا چند جمله ی بالا،چند خاطره گنگ را به یاد آورده و بنویسم،

امروز تو برای من یاد آور روزهای تلخی، نهایت دلتنگی و تنهایی را تو برایم تداعی میکنی، پاییز ک میشود، نام ماه مهر، نامهربان ترین ماهِ سال دلم را میلرزاند، یاد آن عصر لعنتی،که برگ پدر از درختِ زندگیم افتاد،

اما به گمانم این برایت بس نبود، تو باید تلخ تر از این حرفا میشدی، کمی معجونِ زجر و درد به دنیای خالیِ من اضافه کردی، اعتماد به دنیایی که روی آب ساخته شده بود گناهِ این روزهای من است، گناهی که تا هستم تاوانش هم هست،پاییزش هم...


+شاید با دروغ دنیای زیبایی برای خود و دیگران بسازید،مثل ساختن قصری به روی آب! زیباست،اما با کوچکترین موج نابود میشود و اهالی خود را غرق میکند!


+به گمانم خدا میان گناهان کبیره چیزی را از قلم انداخته!اینطور که من میبینم، اعتماد به دروغگو هم گناه کبیره است،گناهی که تاوانش تمام هستیِ توست!


+بعد از عمری ننوشتن،سیر نمیشوم،دلم برای خودم عجیب تنگ شده بود.

هیــــــــــــچ

میاد خاطراتم جلوی چشام

من اون خستگی تو راهو میخام

می خواستم مثه اهل بیت حسین

با اهل و عیالم، پیاده بیام...

 

تمام شد حسین! نیامدم! دلت آمد آقا جانم؟ حالا که بابا نیست دلت می آید پشتم در نیایی؟ حالا که بابا نیست تشویق به رفتنم کند، حالا که بابا نیست دل مادر را قرص کند، حالا که در این چهاردیواری لعنتی خانه مان مرد نداریم، حالا که بی پناه شده ام، دلت می آید پناهم ندهی؟ مرا میان این روزها تنها گذاشته ای؟ آخر تو امام منی... حجم غمِ نبودنِ بابا را که توی قلبم حس میکنی؟ پس چرا دستم را نمی گیری؟ تکیه گاهم نمیشوی؟ مگر زیر قبه ات نخواستم که دنیا و آخرتم شوی؟ مگر زیر قبه تمام دعاهایم را از دلم جارو نکردم، که بودنت، دیدنت، داشتنت، بشود تمام زندگیم؟ مگر نگفتم آرامش با تو بودن را می خواهم، آرامش ظهور حجت خدا را، آرامش بین الحرمین... دعای زیر قبه را که مستجاب میگویند، نشنیده گرفتیشان؟

 نه! ما ذلک الظن بک... تو باید به من بگویی، بگو دلت آمد دخترک؟ دلت آمد جای رقیه به زیارتم نیایی؟ 

آری

تو باید بگویی

باید بپرسی آی دخترک بیچاره! چه کرده ای که لیاقت نداشتی خسته ی راه حسین شوی؟ چه کردی که لیاقت آوارگی را هم نداشتی؟ 

 

کاش آن سال هم بلایی سرم آمده بود و جامانده بودم، شاید اگر نرفته بودم اینطور آتش نمی گرفتم. شاید اگر نرفته بودم... چه می گویم؟! چه می گویم منِ کربلا دیده ی جامانده؟! چه می گویم که یک بار دیدن گنبدت را به دنیا نمی دهم؟ چه می گویم که دنیایم را تاب پرچم تو ماندنی کرد... چه می گویم که یک قدم راه عشق تو را، یک نگاه به پشت سر و تعظیم به شاه نجف و یک نگاه به پیش رو  و سلام بر تو را با هیچ لحظه ای و دیداری و وصالی نمیتوانم قیاس کنم...

 

دیوانه می شوم آقا... حالا که نیامده ام حتما دیوانه می شوم، تا اربعین بعد، تا بیم و امید بعد، تا به آب وآتش زدن ها در عین دانستن اینکه مادر اجازه ی رفتن نمی دهد، تا دیدن عکس های اربعینی ها، حتما دیوانه می شوم حسین...

 

هیــــــــــــچ

شب سوم محرم

شب رقیه های بی بابا

شب دخترای شهدا...

شب ما بچه یتیم ها بود

توی مسجد، همان جلو ها، کنار پرده، نزدیک منبر نشسته بودم،

مثل همیشه، وقت روضه چادر روی سرم کشیدم، توی حال خودم بودم و آروم اشک میریختم که یه دست کوچولوی ناز چادرمو بالا زد، به خیال اینکه من مامانشم، اولش جا خورد، بعد با بغض گفت "مامانم..."

دستشو گرفتم و آروم اسمشو پرسیدم، بعدش یواش یواش، هم پای خودش راه رفتم و دور مسجد چرخیدم و آروم میگفتم مامان علی کوچولو اینجا نیست؟!

راستش بغض داشت خفه م میکرد...بچه نمیترسید اما نگران پیدا کردن مامانش بود، با اضطراب به چهره ی خانوما نگاه میکرد، وقتی مادرش بدو بدو اومد سراغش و بغلش کرد با سرعت برگشت سر جام و بغضم شکست...

فکر کن کربلا، اون همه بچه، شهادت پدر رو دیدن، حالا آتیش خیمه ها زبونه گرفته، عمه فقط میتونه بهشون بگه فرار کنید به بیابونا...چی میدونه اون بچه؟!

اون اشتباه گرفتن، اون تاریکی اون بغض شد برام روضه...

هیــــــــــــچ

یک عمر میان روضه نشستیم و اشک ریختیم

تا حالا گمان میکردم برای غربت اربابم گریه میکنم،

اما نگاه تو.... امان از نگاه تو!

نمی دانم نام این حس و حالم چیست، آوارگی، دیوانگی...

همیشه روضه ی کربلا به عاشورا میرسد مداح صدایش را حماسی میکند و محکم میگوید توی کربلا کسی نبود که از برق نگاه عباس نترسد! به سوی فرات که رفت هزار هزار چشم بود که در پشت نخل و نیزار قایم شده بود! تیری هم اگر به عباس خورد به آن دستهای نازنین، با آن چشم های دریایی، از خیلی دورتر بود، از جایی که فاصله ها برق نگاهش را پنهان میکرد...

برق نگاه!من چه میدانم عباس چه صلابت و شکوهی داشت، چقدر مگر شبیه حیدر بود؟

چه کرد چشمان این بنی هاشم در کربلا؟

حسین مگر نبود که نگاهش دست شمر که بریده باد چنان میلرزاند؟

مگر علی اکبر نبود و آن نگاه آرام دلربایش که گویی پیامبر را به میدان جنگ خوانده بود؟! 

گر چه تخیلاتم وقتِ خواندن داستان و روایت و کناب سر به فلک میگذارد و میان ابرها سیر میکند، اما هیچ وقت مقتل را تجسم نکرده ام، این که حسین را میان آتش و دود تکیه داده بر شمشیر ببینم که نگاهش گاه سوی خیمه میچرخد گاه سوی سوارانِ دشمن عجیب ترین و غریب ترین تصویر ذهنی من است.

اما شهادت آقا محسن حججی آنقدر غریب بود که جز غربتی که میان روضه ها شنیده ام یادم نیامد. 

غربت این پاسدارِ جوانِ هموطنم از جنس همان غربتی بود که میان قتلگاه بر جان حسین نشسته بود، پای شمر ملعون روی سینه بود و حسین...امان از نگاه های حسین!

این دیگر چه معادله ای است؟یک معادله و هزار مجهول؟!مگر با عقل ما حل میشود؟!آخر چطور قاتل مسلح تا بن دندان باشد، مقتول حتی زرهی هم به تن نداشته نباشد، قاتل خنجر به دست، پایش را بگذارد بیخ گلوی مقتول، خنجر را بکشد روی سفیدی گلو... آنوقت مقتول راضی و مرضیه، نگاهش دریای آرامش باشد، و قاتل که هزاران لعنت خدا بر او باد نگاهش طوفانی از وحشت... لایوم کبومک یا اباعبدالله

آری، هیچ روزی مانند روزِ تو در تاریخ دو عالم ثبت نخواهد شد، اما سید مرتضی گفته بود هر شهیدی کربلایی دارد که تشنه ی خون آن شهید است، 

چقدر کربلای آقای محسن شبیه کربلای شما بود، فقط آقا محسن دلهره ی اسارت دردانه های وجودش را نداشت اما حسین... جانم به فدای حسین!


+تو گویی چشمان جهان تنها به یک جلوه از هزار صحنه ی کربلا باز شده باشد...


+کارهای فرهنگی شهید حججی ذوی مغزم رژه میرود،عجیب حس جاماندن دارم.


+مگر نه اینکه  این شهید نوشته بود همه چیزش را از امام رضا گرفته... خب امام رضا جان بسم الله، یا یک هلی بده تا استارت بخورد کارهای بدرد بخورمان، یا اگر بخاری از ما نمیبینی یک آدمی را وارد زندگیمان کن که زورکی ما را ببرد به سمتی که آدمهای خوبت میبرند...

هیــــــــــــچ

سه سال پیش 

درست همین شب و همین ساعت ها بود

جشن صحن جامع تمام شده بود، وقت قرص هایت رسیده بود، تلفن درست و حسابی آنتن نمیداد، 

در به در دنبالت میگشتیم، گفته بودی مقابل سنی که مجری ایستاده هستی اما نبودی...آنقدر گشتیم که دیگر کلافه شدم،

وقتی پیدایت کردیم عصبی بودی، میدانستم تقصیر این قرص هاست که کم طاقتت کرده اما خیلی کلافه بودم، اخم کردم و قیافه گرفتم،

باز هم تو بودی که میان صحن جامع کنار ما نشستی و حرف ها را به شوخی کشیدی...

حالا بعد از سه سال حسرت آن لحظه هایی را میکشم که پا برهنه دنبالت میگشتیم، میان زائرها امید داشتم که پیدایت کنم، نه مثل حالا...

حاصر بودن همین حالا، کل صحن جامع را که هیچ، کل صحن های حرم را، کل شهر مشهد را، وجب به وجب خاک ایران را، پا برهنه بیایم، میان جماعت چشم بچرخانم، خسته و کلافه بشوم، اما پیدایت کنم...

هیــــــــــــچ

تلخ ترین حادثه، همیشه بلاتکلیف ترین آن هاست،

این چرا ها و چه وقت ها گند میزنند به لحظه های آدم

هر چه حال خوب داری با یک چرا، مگر چه شد، مگر حالا وقتش بود، خراب میشود

تلخ میشود، خیلی تلخ

هیــــــــــــچ

نمیدانم بهار از خانه ی تو چقدر فاصله دارد

شاید کوچه ی بغلی،

شاید خانه ی بغلی،

شاید هم هین حالا کاسه ی آش به دست، پشت درب خانه ایستاده باشد، کوبه را در توی دستش، یک ضربه که میزند از جا میپری، چادر گلگی را روی سرت می اندازی و میدوی تا دم در...

اما بهارِ خانه ی من، خیلی وقت است که گم شده

نمیدانم در کدام کوچه و پس کوچه آواره است،

کدام خانه را اشتباهی رفته و کجای این دنیای فریب منزل کرده است،

هر چه که هست بی تو زمستان شده ام

بی تو از هر اتفاق خوب میترسم

بی تو تاریک است، بی تو زمستان است، بی تو غم میبارد از سقف این خانه...

هیــــــــــــچ

عادتم شده بود نگرانش باشم. اضطراب از دست دادنش در تمام لحظه هایم جریان داشت. خسته از یک روز خوب رسیدم خانه، هنوز در را باز نکرده صدایی شنیدم، صدای گریه!

تمام لحظه های خوبم را آن دلشوره ی لعنتی شست...

تا در را باز کنم و کفش هایم را دربیاورم یک قرن گذشته بود، قبل از اینکه بروم بالا به کفش ها نگاه کردم، همه خانه بودند، بابا هم. پله ها را دو تا یکی پریدم، نفسم بند آمده بود، دویدم توی هال، بقیه را نمیدانم، اما بابا نشسته بود روی مبل، کتابچه ی سبز رنگش را گرفته بود توی دستش، از بالای عینک داشت دعای کمیل می خواند و زار میزد...

رسیده بود به بای الامور اشکوا الیک... سرش را بلند کرد. دید در چهارچوب در میخکوب شده ام، سلام کرد و ادامه داد...

جواب نداده رفتم توی اتاق، چادر مشکی را کشیدم روی سرم و آی گریه کردم...

همیشه میترسیدم از روزی که برسم خانه و ببینم که نیست! بعدها که سرش را گذاشت کنار مبل و در حلقه ی بچه ها و نوه هایش آرام پر کشید و رفت فهمیدم مثل خیلی چیزهای دیگر، ترس های مرا هم بلد بود...

هیــــــــــــچ

قبل تر ها کنار قهر، آشتی را هم بلد بودیم!

تقریبا همیشه آخر بازی هایمان دعوا بود،

هر دو با هم دنبال لانه ی موچه ها میگشتیم، من که پیدا میکردم دعوا میشد! افتخارش باید برای او ثبت میشد،

چادر گلگلی سرمان میکردیم و با یک جانماز میرفتیم مسجد محله، صف اول نماز جماعت،

پیرزن ها که حواله مان میکردند به صف های آخر باز دعواهایمان شروع میشد، او میگفت تقصیر تو بود، من میگفتم تقصیر تو!

از خاله بازی و دوچرخه سواری که دیگر نگو،

سر کلاس هم اگر اولش آشتی بودیم آخرش میرسیدیم به قهر و باز هم  کنار هم مینشستیم،

روز اسباب کشی هم قهر بودیم، سر چی را حالا یادم نیست، اما با همان قهر روبوسی و گریه کردیم،

بعد از سالها که در پیاده روی همان کوچه راه میرفتم دیدمش که موهایش را یک وری زده بود، خیلی چاق تر شده بود و آرام تر،

صورتش خیلی با آن روزها که چادر گلگلی سر میکرد فرق داشت اما باز شناختمش، از روی همان اخم همیشگی اش،

تمام دلتنگی های این سالها را ریختم در صدایم و سلامش کردم،

عینک آفتابی را از روی چشمانش برداشت و گفت میشناسمت؟

-          اگه هنوز همبازی بچگی هات یادت میاد آره!

-          معصومه ای؟

-          آره!

-          خوشحال شدم دیدمت، خونه نمیای؟

-          عجله دارم...

و با همان قهر کودکانه گذشت...

هیــــــــــــچ
همان روز اول نوشته بودم که یقین دارم آن باغبان امروز حال دیگری داشته!

حرف های زینب کوچکش دیوانه ام کرد،
مجهول معادلات این ها چگونه به دست می آید؟
در کدام درس و کتاب و در شیوه ی کدام معلمی می توان آموخت که روز رفتنت را درک کنی؟
باغبان قصه ی ما بعد از رفتن برمیگردد و می گوید دلش برای زینبش تنگ شده!
علی هم قبل از مسجد دلش برای دخترش پر زد...
در آغوشش گرفته و خداحافظی کرده،
از بیست و سه سالگیم که بابا رفت، مدام جای خالیش را میان لحظه هایم حس می کنم، با تمام وجود میفهمم که زود بی بابا شدم،
زینب کوچکِ بابا، نمیدانم چند ساله ای، هفت هشت... نهایت ده ساله باشی...
من لااقل 13 سال بیشتر از تو بابا داشته ام، 13 سال بیشتر از تو صدایش کرده ام، نگاهش کرده ام،
باز هم برایم کم بود
نمیدانم با این مختصر خاطراتی که از بابای خوبت داری چه روزهایی در انتظار توست
نمیدانم چند شب با گریه می خوابی،
چند بار کسی صدا میزند بابا و دلت هری میریزد و مجبوری بغضت را پنهان کنی،
نمیدانم چند بار مجبوری وقت فرم پر کردن و حرف زدن و معرفی بگویی پدرت را از دست داده ای...
ما فقط یک وجه مشترک داریم، بابایمان از پیشمان رفته، اما تو کجا و من کجا، زینب دوست داشتنی بابا...
مبارک بابایت باشد شیرینی شهادت،
و خدا صبرت دهد، 
همیشه توی خیالت لبخند بابا را ببین...
هیــــــــــــچ
هر سال ماه رمضان که می شود تصمیمات من هم آغاز می شود، هر روز و هر ساعت تصمیم جدید، قرآن را که باز می کنم یکی یکی می فرستم توی ذهنم که مثلا بعدها عمل کنم،
مثلا می خوانم بعضی اهل کتاب هستند که بنده ی طاغوت می شوند، درمورد کافران می گویند آن ها نسبت مومنین بنده های بهتری هستند،
یا اینکه می خوانم الم یعلم بان الله یری؟
یا هر لحظه ای که می گویم بسم الله الرحمن الرحیم، توی رحمن و رحیم را صدا میزنم،
یا اینکه می خوانم ان الذین آمنوا،
یا...
تمام این وقت ها تصمیم میگیرم از مومنین حرف هایت باشم، از آمنوا ها! از آن الذین هایی که می گویی انعمت علیهم، از آن ها که افلح شدند، همان ها که به امانت ها راعون هستند، چشم و دلشان پاک است و تنها تو را خدای جهان میدانند...
دلم می خواهد بنده ی خوبت باشم و این ماه با هر آیه مصمم تر می شوم،
اما چه میشود که نمیشود؟
چرا تا نماز عید را میخوانیم فراموش میکنم قرارامان چه بود، اصلا چرا عید، همین لحظه ای که با توئم باز هم نیستم! باز گناه است که فاصله انداخته میان دلم و نگاهت...


  + خوب بودنت مگر انتها دارد که بد بودنم را نبخشی؟
هیــــــــــــچ
هیچ میدانید شبهای منتسب به شما چقدر روشن است؟

هیچ حواستان هست که شب میلادتان ماه از خورشید پیشی میگیرد؟

با این ماه پر نور و قشنگ به زمین هم نگاه می کنید؟

مرا هم میان این دره های تاریک زمین می بینید؟

ما همه محو جمال شماییم آقا

گنبد و ضریح و بارگاه نداری که بگویم دلم آرامش صحن و سرایت را می خواهد،

عشق ما به شما از آن عشق های پاک و بی چون و چراست،

هیچ کس برچسب لوس بازی و حس معنوی تصنعی با نگاه به گنبد و این حرفها را نمی تواند به عشق ما بزند،

ما شما را دوست داریم، با همین مزار خاکی، با همین بارگاه بی زائر، با همین غربت و غم...

مزدوران بی مغزی که مالکان موقت خاک مدینه اند هم نمی توانند حتی اندکی از محبت بین ما و شما کم کنند،

آن چیز که من را از شما دور می کند فقط گناه است آقا! القصه، شما که کریم هستی، بی حساب می بخشی، بیا محبت بیشترت را به ما ببخش، جمع کردن این گناه های ریز و درشت کار من نیست! 



  + هر وقت می خواهم شما را توی ذهنم مجسم کنم تنها یک تبسم لطیف و چشمانی محجوب با هزار هزار غم در خاطرم می نشیند...

  + فدای خنده های امشب خانه ی مولا

  + اول امامزاده ی دنیا خوش آمدی
هیــــــــــــچ

دلم میخواست لااقل یکی از شهدای امروز رو میشناختم

نه اینکه از نزدیکانم باشه، که هنوز زیاده واس من همچین دعایی

آشنایی در حد یه دیدن یه کلمه حرف...

چی میشه که کربلای تو جایی میشه که فکرشم نمیکردی.....چی میگم!شایدم فکرشو میکردن

من یقین دارم اون باغبون امروز یه حال دیگه ای داشته،

بعید نیست اون محافظی که برادرش شهید بود دیشب خواب داداششو دیده باشه!

نمیترسیم از این اتفاقا، اما خیلی تلخه!

 + لعنت به اونایی که هنوزم از موضع فحش و ناسزا به محافظین امنیتمون کوتاه نمیان، لعنت به همه جاسوسا و وطن فروشا، لعنت به همه کور دلهای بی مغز!

هیــــــــــــچ

دوستی در عاشقانه هاش خطاب به همسرش نوشته بود:

"تو کی بودی که کلید درِ خونه م رو با تو یکی کردم و توی خصوصی ترین لحظه هام راهت دادم"

اونوقت فقط برام یه جمله جالب بود از نظر دیدگاه متفاوتش

اما امروز 

یهو نوشته ش یادم افتاد و مدام دارم از خودم میپرسم کیه که ارزش اینو داره که کلید خونه تو باهاش یکی کنی و توی خصوصی ترین افکار و لحظه هات راهش بدی...

+دنیای غریبیه، غریب

هیــــــــــــچ

دارم این روزها را با بابا مجسم میکنم،

مدام فکر میکنم اگر این لحظه ها را بود چه میکرد و چه میگفت،

مثلا همین امشب که سفیدی دندان های سبا را دیدیم یا همین یک متری که برای اولین بار با روروک حرکت کرد را میدید چه حالی میشد؟

لابد از آن خنده های شیرین میکرد و دراز میکشید، نوه جانش را میگذاشت روی سینه اش، لابد سبا هم دست میکرد لابلای ریش سفیدش و برایش لوس میشد، من هم میگفتم این نوه های خود شیرین حسابی جای ما را گرفته اند!

دارم فکر میکنم اگر بابا بود هفته ای چند بار به دیدن نوه اش میرفت، فکر میکنم به این روزهایی که آرزویش را داشت، به نوه ای با طعم عسل!

سبا اگر بزرگ شود، زبان باز کند، بیاید مقابل این رحل قرآنت بایستد عکس تو را نشان بدهد چطور بگوییم این پدر جانِ توست؟! 

بابا، پدرجان، پدر...کلماتی که بعد از رفتنش بیشتر نوشته ام تا اینکه بگویم

گاهی حسرت هایی به دل ادم میماند که بنظر خیلی کوچکند اما ....مثل حسرتِ صدا کردن یک اسم!

هیــــــــــــچ

خدا جان!خیلی جدی امسال دیگر حول حالنا لطفا!خب؟ یک حالی بهم بده امسال که خودم هم بفهمم خیلی خوب شده ام، اصلا حالی به حالیمان کن، طوری که عشق کنیم کنارت به زندگی، طوری که ببینیم و بدانیم و خیالمان راحت باشد از حضورت...

ممنون خدا جانم

هیــــــــــــچ

کی تموم میشه این دهه؟!

دهه ی نود، دهه ی بغض بود، دهه ی رنج...

خدایا حال دلمونو خوب کن، میدونم که میتونی...

هیــــــــــــچ

تمام شد!

به همین سادگی

با چشم بر هم زدنی!

آن همه نقشه کشیدن ها و فکر و خیال ها

که اگر بروم چه ها میکنم

که اگر بروم چه ها میگویم

که اگر بروم چ صفایی...

حالا همه اش تمام شد،

نشسته ام

دست زیر چانه ام

دارم تماشا میکنم آمدن و رفتنم را

رویای کوتاهی که گاه کابوس شده بود

سختی هایی که با نام شهدا قابل تحمل میشد اما حیف شیرین نمیشد که اگر میشد شهادت رزقمان بود

رفاقت های بی دلیلی که به عشق شهدا جان میگرفت

خادمی را دوست دارم

فقط به خاطر آن لحظه های هر چند کوتاه و گذرایی که همه مان یکی میشویم و مدینه ی فاضله میسازیم برای هم...


هیــــــــــــچ

می آیند و می روند

دیده ها گریان

دست ها خالی

سرها به زیر

تنها که نه، با جماعت می آیند که رد نشوند،

اینجا که نشسته ام هنوز هم افکار زمینی رهایم نمیکنند

انگار نه انگار اینجا معراج است!

انگار نه انگار قرار بود این بار از همه ی بارهای قبل عاشق تر باشم

حاشا که قول و قرارمان از جانب شما فراموش شود، 

حتما باز هم قصور از من است

این منم که نمیفهمم معراج کجاست

این منم که رنج را به جان میخرم اما گلایه میکنم

این منم که نمیگذارم این کارهای کوچک و دم دستی هم به دلتان بنشیند

این منم که بلد نیستم عاشقی کنم

لعنت به این من

خدا جان بگیر از من این من لعنتی را

بگذار همه تو باشی

جان تو باشی

جسم تو باشی

عشق تو باشی

روح تو باشی

یار تو باشی

بگذار همه تو باشی..


هیــــــــــــچ