بی بهــــــــــانه

حرفای دونفره...فقط با خدا!
بی بهــــــــــانه

این دیده نیست لایق دیدار روی تــو

چشمی دگر بده تا تماشا کنم تو را

پیام های کوتاه
وقت هایی بود که غزاله را زندگی کردم
شاید هم گمان می کنم 
اما حس و حالم همان بود
دیوانگی های داخل حرم 
حس و حالِ درماندگی اش 
گاهی خودم بودم
مثل آن روزها که جامعه را جرعه جرعه می نوشیدم
مثل روزهای امین الله و عاشورا
مثل روزهایی که چشم بسته وارد حرم میشدم
مثل روزهایی که چند در را رد می کردم تا اذن دخول بگیرم و وارد شوم
مثل روزهایی که غرق تو بودم...
مثل روزهایی که نمیخواستم زخمی...

اصلا کل کتاب قصه ی من بود،
جز سلمان،
فقط سلمان قصه بود،
چقدر دیوانه کننده بود
رنگ فیروزه ای
آیینه های هزار تکه
زیارت های نیمه شب
پنجره فولاد
ناخودآگاه ها
و سلمان، و ما ادراک ما سلمان!


 + پنجشنبه های فیروزه ای رمان ساده و قشنگی بود...
هیــــــــــــچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">