بی بهــــــــــانه

حرفای دونفره...فقط با خدا!
بی بهــــــــــانه

این دیده نیست لایق دیدار روی تــو

چشمی دگر بده تا تماشا کنم تو را

پیام های کوتاه
همان روز اول نوشته بودم که یقین دارم آن باغبان امروز حال دیگری داشته!

حرف های زینب کوچکش دیوانه ام کرد،
مجهول معادلات این ها چگونه به دست می آید؟
در کدام درس و کتاب و در شیوه ی کدام معلمی می توان آموخت که روز رفتنت را درک کنی؟
باغبان قصه ی ما بعد از رفتن برمیگردد و می گوید دلش برای زینبش تنگ شده!
علی هم قبل از مسجد دلش برای دخترش پر زد...
در آغوشش گرفته و خداحافظی کرده،
از بیست و سه سالگیم که بابا رفت، مدام جای خالیش را میان لحظه هایم حس می کنم، با تمام وجود میفهمم که زود بی بابا شدم،
زینب کوچکِ بابا، نمیدانم چند ساله ای، هفت هشت... نهایت ده ساله باشی...
من لااقل 13 سال بیشتر از تو بابا داشته ام، 13 سال بیشتر از تو صدایش کرده ام، نگاهش کرده ام،
باز هم برایم کم بود
نمیدانم با این مختصر خاطراتی که از بابای خوبت داری چه روزهایی در انتظار توست
نمیدانم چند شب با گریه می خوابی،
چند بار کسی صدا میزند بابا و دلت هری میریزد و مجبوری بغضت را پنهان کنی،
نمیدانم چند بار مجبوری وقت فرم پر کردن و حرف زدن و معرفی بگویی پدرت را از دست داده ای...
ما فقط یک وجه مشترک داریم، بابایمان از پیشمان رفته، اما تو کجا و من کجا، زینب دوست داشتنی بابا...
مبارک بابایت باشد شیرینی شهادت،
و خدا صبرت دهد، 
همیشه توی خیالت لبخند بابا را ببین...
هیــــــــــــچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">