برای بعضی بلاها
در لحظه
وقتی داغیم
خیلی گریه می کنیم
ناباورانه
می شکنیم
اما باور کن
در لحظه نمی فهمیم چه بر سرمان آمده
فقط داغیم
فقط اشک و ناله و زجه
فقط...
حالا که کمی گذشته
کمی تنها تر شده ایم
کمی خانه خلوت تر شده
تازه می فهمم چه بلایی بر سرم آمده!
تازه جای خالیت را می بینم
و تازه برای "نبودنت" اشک می ریزم
نه در لحظه،
نه با اشاره ای
هر آن، با هر گذر و نگاه و حالی...
+تنهایی درست از شلوغ ترین خیابان شهر آغاز می شود، درست میان جمعیت... (نویسنده: نمیدانم!)