دو روزه دارم به اون پیرمرد فکر می کنم
دور روز پیش، ترمینال تهران:
داشتم میرفتم سمت بی ار تی،
کلی اتوبوس ایستاده بودن کنار هم
یه آقایی داد می زد، "مهران حرکت، مهران حرکت!"
تا شنیدم مهران برگشتم
دیدم آدما چه با ذوق سوار ماشینش میشن
هیشکی بیشتر از یه کوله نداره
با حسرت نگاهمو گرفتمو و راهمو ادامه دادم
داشتم به خودم میگفتم راستی راستی جاموندما...
چند قدم نرفته بودم که یه پیرمرد ریش سفید که کلاه مشکی سرش بود و پالتوی بلند پوشیده بود جلوم سبز شد
تو چشمام نگاه کرد و با خوشحالی، یه جوری که اینگار بخاد دلمو بسوزونه گفت"دارم میرم کربلا!"
فقط نگاهش کردم
رفت سوار اتوبوس مهران شد
و من مات این فخر فروشی!...
انشالله قسمت هممون بشه، زیارت آقا