چشمم هنوز به گوشی بود،مثل یه ساعتی که گذشت...
میترسیدم
ازش بپرسم و بگه امروز نمیام!
تا
خواستم از جام بلند شم پیامش رسید "برای دیدنت لحظه شماری میکنم...پروازم
نشست..."
هول
شدم،بیشتر از اون روزی که اومده بود خواستگاریم:)
زودتر
روی تخت رو جمع کردم، خونه هم که دیگه مرتب بود، به گلا هم آب دادم، میدونستم وقتی
بیاد سراغ شمعدونی هارو میگیره.
یه
لحظه جلوی آینه خودمو دیدم، ای وااای...الان میرسه...لباسم...
رفتم
سراغ کمد، دلم میخاس پیراهن کوتاه و حریر فیروزه ای رو بپوشم که خودش برام خریده
بود، دیگه دل دل نکردم...پوشیدمش...وای که چقدخوش سلیقه بود!
جلو
آینه واستادم و با دقت آرایش ملایمی کردم
میدونستم
وقتی بیاد خیلی خسته اس...اونقد خسته که ممکنه منو نبینه!
همه
چی آماده بود، کیک، ژله، غذا، چای، شمع، گل...
با
حس همیشگی فهمیدم پشت دره، چشمامو بستم، کلیدو چرخوند، ولی... صدای زنگ
اومد...بازم لوسبازیش گل کرد:)
میرم
پشت در
- "کیه؟"
-"دوست داری کی باشه؟"
اولین
باری نبود که میرفت سفر، اما بازم نتونستم مقاومت کنم، اشکم ریخت...
داشتم
چایی میریختم، جلو آشپزخونه واستاد و زل زد بهم
-"چقد از همیشه قشنگتری"
تو
چشماش نگاه کردم، تو اوج خستگی بازم پر از عشق بود...روی کاناپه نشستیم،سرش روی
پاهام بود، انتظار داشتم بخوابه ولی هنوز با انرژی از سفرش میگفت... پریدم وسط
حرفش، "تو میدونی چشمات منو دیوونه میکنه؟"
لبخند
زد، لبخندشو خیلی دوست دارم...
رفت
که سوغاتیامو بیاره، بلند بهش گفتم "من تصمیمم رو گرفتم"
برگشت
و با تعجب نگاهم کرد...
گفتم
"بلیط بگیر،برای هر چند روزکه دلت میخاد..."
هنوز
متعجب بود، فکر نمیکرد قبول کنم، کلا عادت نداشت منو مجبور به کاری کنه...
رفتم
نزدیک یه بوس کوچولو از لپ پر از ته ریش مردونه ش کردم و در گوشش گفتم "مرسی
واس همه چی..."
هنوز
گیج بود
قرار
شد دوتایی بریم واس گرفتن بلیط و یه چرخی هم توی شهر بزنیم.
رفتم
اتاق
آرایشمو
پاک کردم، روسری صورتی رو لبنانی سر کردم، چادری که دیروز پستچی آورده بود باز
کردم و انداختم روی سرم، کاملا اندازه بود!
توی
آینه داشت نگاهم میکردم
-"فرشته ها چادر مشکی سر میکنن؟"
یه
چشمک بهش زدم و گفتم "بریم"
اومد
نزدیک، دستمو گرفت توی دستش و بوسید، "معصومه،اگه به خاطر من..."
نذاشتم
ادامه بده
-"نه، بوی این چادر آشنا نیست؟! بوی آقارو نمیده؟"
-"آقا؟"
-"دیروز پستچی اومد...این چادر با یه پلاک یا فاطمه، از طرف
آقا..."
دیدم
اشکش ریخت...زیر لب گفت "شکر خدا..."
اولین
پروازی که جا داشت فردا شب بود! همونو گرفتیم...
باورم نمیشد، قهر
دوساله من با آقا تموم شد، بعد دو سال، مشهد، حرم، باب الجواد...
+ داستانک، همین الان، یهویی...