پیام داد:
"سربندت نیست! برو خودت از کربلا پیداش کن!"
سربند جانم رفت
خودش را چسباند به خاک یار
سربند جان هم
از آن دسته چیزهایی بود
که برای هدیه دادنش
جنگ درونی به راه افتاد!
آن روز که میخاستم ببخشمش
مدام "نه" می آوردم
تا اینکه زدم پس گردن خودم
و بوسیدم و دادمش به دوست!
نمیدانم
سربندجانم
چند یا حسین شنیده
چند قطره اشک ضمیمه اش شده
یادم نیس به جز راهیان و مشهد
چند عطر عاشقی به مچم بسته شده بود
اصلا حقش بود برود
برود و بماند
حقش بود برود و گم بشود!
+ دیوانگی هم عالمی دارد! همین مانده بود به سربندت غبطه بخوری!