خادمی در شلمچه آرزویی بود که خاطره شد
می نویسم برای روزهایی که دلتنگِ عطرِ یاسِ شلمچه میشوم...
بعضی وقتها با تمام وجودت دنبال یک راه نجاتی،
حس میکنی در مخمصه ی دنیا گیر کرده ای و هر چه دست و پا میزنی بدتر می شود!
حس میکنی رنگِ آدم های کوچه و بازار نیستی،
دلت می خواهد دستت را روی زمین بکشی، یک مشت خاک برداری و با ذره ذره اش حرف بزنی!
از این دیوانه بازی ها که امروز در های و هویِ ماشین ها و زنگِ گوشی ها گم شده،
پدرم گفت اگر خادم این خانه شوی، همه ی زندگی و آخرتت تضمین است
دروغ چرا؟! نه فقط برای آخرتم، که ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم، برای حال و روزِ دنیایم دل به دریا زدم.
نه آن روزی که با عجله نام سایت را از روی صفحه ی تلویزیون بر مرورگرِ کامپیوتر می نوشتم،
و نه آن روزی که پیامکِ مصاحبه را خواندم، و نه روزی که رفتم و مصاحبه شدم
و نه حتی بعدتر که نامم را در سایت تایید شده دیدم
در هیچ کدام از این لحظه ها فکرش را هم نمی کردم مُهرِ خادمی به پیشانیم بخورد!
همان موقعی هم که گفتند برای 4 اسفند یعنی همین سه روز آینده حاضری بروی؟! و من گفتم بلی! گمان میکردم اگر هم بشود، اگر هم بروم، خادمِ یکی از اردوگاهها خواهم بود که سهمم از راهیانِ نور تنها التماس دعایی خواهد بود و عطرِ خاک های آشنا...
حالا بماند وقتی که گفتند مقصدمان کجاست حرفشان را وعده ی الکی فرض کردم و به ریششان هم خندیدم!
خدا میداند چقدر این سه روز دیر گذشت،
دلم شور میزد، ترسِ جا ماندن!
دلم میخواست هر چه زودتر سوار ماشین میشدم و سفر آغاز میشد و از این دلشوره های عجیب رها میشدم.
بالاخره انتظار تمام شد. از روز ثبت نام تا حالا خیلی گذشته بود! "خیلی" که می گویم منظور یک سال و دو سال نیست! "خیلی" یعنی تمام لحظه هایی که دلم برای خودم تنگ می شده، خودی که میان خاکریزهای شلمچه، در گره های کفنِ همان شهیدِ تازه تفحص شده ی پیشِ پای ما جا مانده بود!
چقدر خوب است که هنوز یادِ من هستید. هنوز هم وقتی قهر می کنم هوایم را دارید. خودتان سر راهم قرار می گیرید و میگویید مگر به اختیار خودت است که رها شوی؟!
سفری که مدتها در ذهنم آن را تجسم کرده بودم آغازه شده بود. حالا باید راستی راستی تجربه اش می کردم! میدانستم برای خادمی آماده نیستم! خادمی که فقط به دل خواستن نیست! خادم باید بیشتر از عشق، کلی خصوصیتِ خوب داشته باشد، اخلاص، مهربانی، هدفِ آسمانی، خستگی ناپذیری، سازگاری... برای بودن در کنارِ شهدا خیلی چیزها بود که من نداشتم!
تمام مسیر فکرم این بود، چطور میتوان از تمام دنیا گذشت، خانواده، دانشگاه، درس، کار... چطور میتوان در مسیرِ درست قرار گرفت! چقدر زیباست آن زندگی که برای خدا باشد، در کنار دوستانی که از جنس خدا باشند...
نیم ساعت زودتر به ترمینال رسیدم. دنبال نگاهی میگشتم که نمیشناختم اما انتظار داشتم از چشمانش بخوانم که او هم برای خادمی آمده!!! چند دقیقه ای نشسته بودم که خانوم میانسالی با عجله نزدیکم آمد و پرسید که آیا من هم خادمم؟؟؟ به چشمانم شک کردم! یعنی او هم از چشمانم خوانده بود که دارم برای خادمی به اهواز میروم؟ کمی از حرف هایمان گذشته بود که دو دوست دیگر را هم پیدا کردیم. شدیم چهار همسفر که قرار بود ده روز، شایدم هم بیشتر، با هم راه عاشقی را طی کنیم. همان سر پا که ایستاده بودیم خیلی زود با اسم و رسم هم آشنا شدیم، یکی تات، دیگری طلبه ای ترک زبان، خانم میانسال هم فارس زبان بود. مقید بودیم و رسمی با هم حرف میزدیم که کوچکترین عضو جمعمان گفت چقدر رسمی! نام کوچک هم را بگویید. و این شد که همسفرهایم شدند ملیحه، زهرا و فریده خانوم.
حال و روزم طوری بود که اگر کسی مرا از فاصله ی یکی دو قدمی خوب نگاه میکرد، بی شک متوجه لرزیدن زانوهایم میشد!
پای اتوبوس که رسیدیم چهره ی آشنای مسئول خادمی را دیدم. برایمان حکم آورده بود و چهار خواهرش را سپرد به برادرانِ همسفرمان که نمیدانم عازمِ کدام قطعه ی بهشتی بودند.
زمان کُند میگذشت. اتوبوس به راه افتاد. حس و حالِ بچه های زمانِ جنگ را داشتم. همان ها که شناسنامه هایشان را دستکاری میکردند و بدون اجازه ی خانواده عازمِ منطقه میشدند! فکر میکردم الان است که یا خانواده سر برسند و مانع رفتنم بشوند، یا مچم را بگیرند و بفهمند شناسنامه ام دستکاری شده! خبرِ حرکت کردنم را که به مادر دادم دیدم همسفرِ طلبه ام قرآن بدست گرفته و اولین گامِ عشق را برمیدارد... حالا بماند که توی دلم گفتم خدایا چقدر پیش این طلبه ریا کنیم که کم نیاوریم و بماند که بعدا فهمیدم ریا نمیخواهد و او هم از خودمان است
دو همسفر دیگرم در حال آشنایی با هم بودند و از کار و بارِ هم میپرسیدند. جایی از حرفهایشان رسید به دانشگاه امام صادق علیه السلام که من دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم هیئت میثاق رفته اید؟ من عاشقِ شعر و سبکِ حاج میثم و حاج مهدی هستم... اصن تو فکر کن عقده ی همین اظهار نظر را داشته باشم چون دیگر حرفی نزدم و روی صندلی خودم صاف شدم.
میانه ی راه حرفهایمان با زهرای طلبه گل انداخت و با هم دوست شدیم! نمیدانم چطور شد که رسیدیم به کربلا. ساکت که شدیم زهرا دفترچه اش را باز کرد و خاطراتِ همین چند ساعتِ اخیر را نوشت...یادم افتاد خوب است من هم چند خطی از حس و حالم بنویسم. دفترچه را که برداشتم دیدم قسمتی از آن چسب خورده! یادم آمد خاطرات سفرِ کربلایم را در همین دفترچه نوشته بودم...
نمیدانم چطور شد که تمام خاطرات را برای زهرا خواندم...شروع خوبی بود برای سفرم. از قدر دانستنِ لحظه ها و قدم ها نوشته بودم و دعا برای همه...
هر چه از شهر دور میشدیم دلم قرص تر میشد. این که راننده دقیقا وقت اذان ایستاد اما نگذاشت حتی ما که وضو داریم برویم و نماز بخوانیم کلافه ام میکرد، حدود ساعت ده شب بود که نماز خواندیم! طبق معمولِ سفرهای طولانیم حتی یک ساعت هم نخوابیدم و چشم به جاده دوخته بودم. چقدر حس خوبی بود "رفتن".
ترمینالِ اهواز اگر قرار بود من باشم و سه همسفرِ خانومِ دیگر ساعت پنجِ صبح خیلی ترسناک بود! اما همسفرهای آقا تنهایمان نگذاشتند و یکی شان حتی کوله ام را با هزار مشقت در مسیر یک ربعه به محل اسکانمان بر دوش کشید! یاد نوشته های کربلایم میکنم، سه ساله، شب، بیابان، سیلی، نامحرم، عدو...
رسیدیم و کوله بار بر زمین گذاشتیم. آنقدر ذوقِ رسیدن داشتم که از همان لحظه منتظر بودم طی و جارو دستم بدهند و بگویند کار کن! اما هنوز خبری نبود و ما بعد از نماز میتوانستیم تا هروقت که میخواهیم استراحت کنیم! با صدای اذان پنج نفر از گوشه ی سوله ی تاریکی که بودیم بلند شدند و تک تک رفتند برای وضو... بیچاره ها اول صبحی نمیدانستند باید جواب سوالات ما را بدهند که نزدیکِ در کمین کرده بودیم! مثلا میپرسیدیم قبله کدام طرف است و شما از کجایید و چند نفرید، آیا خادم هستید؟ کی رسیده اید؟ و از این قبیل سوالات برای آشنایی که الحق خیلی زود بود و وقت مناسبش ساعت پنج صبح نبود!!! اما هر چه بود فهمیدیم پنج نفرند که از بندرعباس آمده اند برای خادمی و حدود یک ساعت قبل از ما رسیده اند اهواز.
ملافه را روی تخت کشیدم و سعی کردم بخوابم. تازه چشمانم گرم شده بود که صدای حرف زدن های بلند و پر انرژی با لهجه ای آشنا خواب را از سرم پراند. دوستانِ دیگری که قرار بود با هم خادم الشهدا باشیم همشهری های خرازی و حاج احمد کاظمی بودند که خواب را از چشمانمان گرفته بودند! مقاومت بی فایده بود، بلند شدم و بعد از سلام و علیک جویای بچه های نجف آبادی شدم، به این امید که از یاران قدیمیم کسی در این جمع نُه نفره ی اصفهانی باشد. تنها نجمه نجف آبادی بود و اتفاقا مرجان و سمانه را می شناخت. داشتنِ دوستِ مشترک هم حس خوبی است! با خودم فکر میکردم حتی اگر به قبر هم بروم حتما نکیر و منکر اصفهانی حرف خواهند زد! همین بود که به دوستِ نجف آبادیم پیام دادم من آخرش با اصفهانی ها محشور میشوم
یک روز ماندن در اهواز کلافه مان کرده بود و اگر همسایگی معراج شهدا نبود حتما لب به اعتراض باز میکردیم. هر لحظه منتظر بودیم بگویند بساطتان را جمع کنید که عازمید! اما خبری نبود که نبود!
مهمانان آن شبِ معراج، شهدای تفحص شده در ام الرصاص و جزیره ی مجنون بودند. آن شب در معراج با آسیه آشنا شدیم، دندانپزشکی که عشقش همین سفرهای جنوب و جهادی و راوی گری بود! کسی که اگر قرار باشد چند ویژگی خوب این سفر را بگویم حتما آشنایی با او اولویت بالایی خواهد داشت!
دلمان گرفته بود از اینکه هنوز خادم نشده ایم. تو فکر کن رزمنده ای که منتظر شروع عملیات باشد اما اعزامش نکنند. مدام میگفتیم لابد لیاقتش نیست، پس چرا ما را تا اینجا آورده اند... حرفهایی که نه فقط در ذهن که بر زبانمان میگذشت...
به پیشنهاد آسیه همگی با هم حدیث کساء خواندیم، قرار شد به شهدا التماس کنیم که قبولمان کنند... دیگر رودربایستی هم نداشتیم، به پهلوی مادر قسمشان میدادیم، بعد از برگشت هم آل یاسین خواندیم و خوابیدیم...
التماس هایمان کار خودش را کرد! ساعت 9 صبح همگی با همه ی وسایلمان دمِ در بودیم.
عاشقی دردسری بود نمیدانستیم، حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم...
مقصد را گفته بودند اما در جمع هجده نفره مان هیچکس یقین نداشت مینی بوس آبی رنگِ ما قرار است کجا توقف کند!
در جمع مان سفر اولی هم داشتیم. بین راه حرف زدیم و خندیدیم و گریه کردیم. خیلی ها از شلمچه فقط نام شنیده بودند و نمیدانستند خاکش چه شور است و آدم را نمک گیر می کند! هنوز جنونِ هوای شلمچه را استشمام نکرده بودند. حتی اگر تابلوهای مسیر نبود که رویش نوشته باشد "شلمچه قطعه ای از بهشت است"، "نهر خین"، "خطر مین" یا "با وضو وارد شوید"... باز هم از عطر و بوی یاس میشد فهمید اینجا شلمچه است!
اینجا هنوز عطرِ حاج احمد کاظمی را دارد، عطر حاج حسین خرازی! راستی حاج حسین سلام، سردار بی دستِ حسین، این همه راه را آمده ام که دستگیرم باشی، با همان آستینِ خالی دستم را بگیر، میگفتند مهمان نوازی را خوب بلدی، آمده ام میهمانت باشم. باشد محل نده، قسمِ مادری که هست! شنیده ام با نوای زهرای من زهرای منِ تورجی زاده از هوش رفته ای... این روزهای فاطمیه قسمِ مادری بدهم حاج حسین؟؟؟
پایمان که رسید روی خاکِ شلمچه دلمان هم قرص شد، دیگر رسیده بودیم. بسم الله الرحمن الرحیم... قدمِ اول... قدمِ دوم... قدمِ سوم... نگاهمان مدام میچرخید. تو فکر کن از همین لحظه ی اول داشتیم صحنه ها را برای روزهای بعد از بازگشتمان ذخیره می کردیم...
واردِ یادمان که شدیم اول از همه به هشت شهیدِ گمنام سلام دادیم... فرصت نکردیم کتیبه ی بالاسرشان را بخوانیم و همینطور با خودمان گفتیم لابد هشت شهید گمنام از عملیات های همین منطقه باشند و میان مناجات هایمان مدام همین هشت نفر را واسطه می کردیم...
غافل از اینکه این هشت مزار متعلق به چهل و هفت قطعه استخوانی است که در تفحص های این منطقه به صورتِ جداگانه پیدا شده اند و حالا در هشت قبر به یاد امام هشتم و هشت سال دفاع مقدس به یادگار مانده اند. از روزی که راوی از این استخوان ها حرف زد، دیگر واسطه های ما هشت شهید نبودند، شده بودند چهل و هفت شهیـــــدِ گمنـــــامِ مادری...
به محض رسیدن با مسئولمان آشنا شدیم و جلسه توجیهی برگزار شد. برای کارهایی که باید انجام میدادیم توجیه شدیم. قرار بود شب ها در خرمشهر اسکان داشته باشیم و صبح بعد از نماز و صبحانه به یادمان بیاییم و کار خود را آغاز کنیم و شب بعد از نماز مغرب و عشاء دوباره به خرمشهر برگردیم. کارها هر روز صبح تعیین میشدند و کارِ هر کس تمام میشد به کمکِ دیگری میرفت و وقتِ بیکاری هم دعا و قرآن میخواندیم و یا مشغولِ آماده کردنِ رزقِ روزانه میشدیم.
در پایانِ جلسه توجیهی مسئولی که دیگر به زبانِ یکی از دوستان فرماندَه صدایش می کردیم بسته ای آورد که در آن پر از نامِ شهدا بود. گفتند هر کس نام یک شهید را بیرون بکشد تا بداند کدام یارِ خمینی او را برای خادمی دعوت کرده است؟! شهدا برای عملیات های همین منطقه بودند، کربلای پنج، کربلای چهار، رمضان... قرار بر این گذاشتیم که شهیدِ هر کس که برای کربلای پنج باشد به کربلا دعوت خواهد شد! نام شهیدانمان را بیرون کشیدیم. داشتم به چله ی امام رضاییمان قبل از سفر فکر میکردم که هر شب خوبی های هر روز را به شهیدی با نامِ رضا تقدیم میکردیم، با خودم گفتم باید اسم شهیدم رضا باشد... از میانِ پرده ی اشکِ چشمانم به نامِ شهیدم خیره شدم "سید رضا داوودی-کربلای پنج"...
برای روزهای عاشقی با خودم قرار هایی گذاشته بودم. صلوات، حدیث کساء، ذکر علی و زینب، آیه های نور و جارو زدنِ پای ضریحِ شهدا...
خاکِ آشنای شلمچه جای دنجی است برای خلوت و درد دل کردن با خدا، اما مُدام باید یادآوری میشد که ما زائر نیستیم و آمده ایم خادم باشیم! پس باید از این لذت های معنوی هم بگذریم و بگذاریم که شهدا خودشان دلمان را بازی بدهند... بنابراین به جز چند دقیقه مانده به غروب که اجازه داشتیم دسته جمعی برویم بالای تپه ی سلام و بگذاریم نسیمی که از کربلای یار می آید به جانمان بنشیند، باقیِ روز را داخلِ یادمان میگذراندیم.
وقت هایی که روی تپه می نشستیم تو گویی عطرِ سیب را میشنیدیم! سمت کربلا که می نشستیم گاهی چشمانِ دلمان تاب خوردنِ پرچمِ سرخِ حرم را میدید! حالا بگویید حرم از مرز کیلومترها دور است و میان شهر و فلان و فلان! مگر این دل قبول می کند!؟ من خودم رقص پرچم را دیدم، خودم چشم دوختم به گنبد و مناره ها، دو تا گنبد بود، یکی کمی پایین تر، علم
صبح که میشد بچه ها سعی میکردند طوری فرمانده را راضی کنند که سخت ترین کارِ روز یعنی سرویس بهداشتی را به آن ها بسپرد! حتی یک روز یکی از همسفران قبل از جلسه ی اولِ روز رفته بود و سرویس را شسته بود! بچه هایی که شاید هیچ وقت سرویس بهداشتیِ خانه شان را نشسته بودند اینجا دلشان می خواست برای شهدا کاری کنند که برای هیچ کس انجام نداده اند!
هنگام تقسیم وظایف در جلسه نگاهِ فرمانده می چرخید و روی کسی قفل می شد، خودش میگفت کارها به نسبتِ رزقتان تقسیم میشود، من هیچ کاره ام... راست میگفت! هیچ وقت برای انجام دادن یا ندادنِ کاری غر نزدم و خواهش نکردم. حتی آن روز که وقتِ صبحانه فرمانده با خنده گفت زیاد بخور که قرار است فرش بشویی! و در جلسه خلافِ حرفِ خودش دیگری را مسئولِ این کار کرد و من تنها توانستم بغض کنم و به روی خودم نیاورم. که البته آخرش مرا فرستاد برای کمک و شب بود که گفتم دیگر حرفتان را باور نمیکنم و بیچاره مانده بود چطور این شوخی مرا جواب بدهد
چند روز از اسکان ما می گذشت و یادمان خیلی خلوت بود! شاید به خاطر انتخابات بود، شاید هم به خاطر آب و هوا... هرچه که بود زمانِ بیکاری هایمان زیاد میشد و حتی سرویس بهداشتی ها هم شستن نمی خواست! دو نفری که مسئولِ درِ ورودی بودند حسرت به دلشان مانده بود که به یک نفر لااقل خوش آمد بگویند و التماس دعایی داشته باشند... اما دریغ از یک نفر. حتی یک بار با دیدن خدمه آنقدر ذوق کرده بودند که فکر کرده بودند زائر است و نشناخته بودنش، پریده بودند مقابلش برای خوش آمد گویی و او با آرامش گفته بود من اینجا کار می کنم و دوستانِ ما را کارد میزدی خونشان در نمی آمد،مخصوصا وقتی که من با خنده رفتم سراغشان و گفتم که خیلی چهره هایتان خنده دار است و با سرعت فرار کردم
شب ها آن ها که اهل خرید کردن بودند روانه ی بازار و میدان الله میشدند و ما که بیشتر از یک بار بازار رفتن حوصله مان را سر میبرد میرفتیم لب شط، یا در زائر سرا می ماندیم و به کارهایمان می رسیدیم. یک شب که دوستان رفته بودند بستنی خوری، ما که از قافله جا مانده بودیم نشستیم به حرف زدن. دو روز بعد از برگشتن، کوثر، دوستِ هرمزیِ عزیزمان، قرار بود زائرِ کربلا شود. حرفِ کربلا بود و خاطره نوشتن، باز هم هوایی شدم خاطراتم را برای کسی بخوانم! این شد که باز دفترِ خاطراتم باز شد و پنج شش صفحه را خواندم و اشک ریختیم.
شب دیگری هم با آسیه و برو بچه های هم شهری و بندری رفتیم لب شط، هم بستنی خوردیم هم فلافل، آسیه جان هنوز مشتاق بود جگر هم بخوریم، که البته کسی زیر بار نرفت!!!
دلمان میخواست حریمِ شهدا را شلوغ و پر رفت و آمد ببینیم. دیگر وقتش رسیده بود که باز منّتِ شهدا را بکشیم! نشستیم و با حدیث کساء و حرف و مناجات از شهدا خواستیم که توفیقِ خادمی و عرق ریختن در راهِ عشق را از ما نگیرند. تولدِ نجمه بود و بچه ها برایش کیک خریدند و آوردند کنارِ شهدا برایش جشن گرفتیم. چقدر بیاد ماندنی بود تولد بیست و سه سالگیِ خادم الشهدا! بعد از تولدش بود که اولین کاروان دانش آموزی از راه رسید و پشت سرش چند کاروان دیگر! نجمه آن روز مسئول خوش آمدگویی بود و همگی با اطمینان میدانستیم این زائران هدیه ی تولدِ دوستِ عزیزمان است...
بعد از آن روز دیگر کمی از غربتِ این خاک کم شد، کاروان ها می آمدند و می رفتند. راویان هر کدام قصهای از این سرزمینِ بهشتی را روایت می کردند. خیلی ها از فاطمیه میگفتند و پهلوهای زخمیِ چون مادر. خیلی ها از حاج حسین خرازی می گفتند و آستینِ خالی اش! غروب که میشد می دیدیم کاروان ها دسته دسته روی خاک های بهشتیِ شلمچه می نشستند و دست به دامانِ شهدا می شدند. خیلی ها از شهرها فرار کرده بودند و حالا پناهی می خواستند برای دلهای عاشقشان...
کسی چه میداند، شاید شهدا به احترامِ مهمانانِ بی وفایشان تمام قد ایستاده بودند و با ناله ی یازهرای زائران هم ناله می شدند و اشک می ریختند...
هر روز صبح همین که کارِ جاروهای بچه ها به پای ضریح میرسید با التماس جارو را از یکی از آنها میگرفتم، در حالِ نجوای با چهل و هفت تکه استخوان پای ضریح را جارو میزدم، میگفتم من خیلی بدهکارِ شمایم اما ببینید داریم زیر پایتان را جارو میکنم، شما هم حواستان به پرتگاه های زیرِ پای من باشد...
فرشهای یادمان خیلی کثیف بود، در واقع خیلی خیلی کثیف بود. میگفتند هشت سالی است شسته نشدهاند. می خواستیم آن ها را بشوییم اما زیاد بودند و فرصت نداشتیم. قرار بر آن شد روزی یکی از فرشها را بشوییم که کثیف تر از بقیه است. فرشی که یک روز خیس خورده بود با سه بار شستن و طی کشیدن هم تمیز نمیشد و همچنان با یک فشارِ کوچک از آن گِل خارج میشد! بهرحال با شستنِ فرشها عشق می کردیم. خستگی در راهِ کسانی که برایمان جان داده بودند دلمان را آرام تر می کرد.
هر روز صبح که میرسیدیم زائرانِ کربلا را می دیدیم که منتظر بودند تا از گیت های مرزی عبور کنند و به کربلای حضرتِ عشق برسند. و هر روز این ما بودیم که به چشم های زائران التماس می کردیم تا وقتی رفتند دعایمان کنند! روزِ آخر بی قراری و آشفتگیم چشم های فرمانده را گرفت و بدون مقدمه مرا فرستاد سرویس بهداشتی. باران باریده بود و همه جا گِل بود. زائرانِ اباعبدالله داخلِ یادمان بودند و بی گمان هنگامِ راه افتادنشان سرویس شلوغ تر می شد. خیلی زود با زهرا دست به کار شدیم. نمیتوانستم حرف بزنم فقط لبخندی تحویلِ زائران میدادم و طی به دست مشغولِ نظافت بودم.
اما زهرا که هنوز کربلا نرفته بود و همه را کربلایی خطاب می کرد و معلوم بود خیلی عاشق است، به همه التماس دعا می گفت و زائران را به خدا می سپرد. اصلا گاهی می سپرد که به اسم کوچک نامش را به کربلا برسانند. بانوی سیدی آمد و کلی دعایمان کرد. طبق معمول مجردهایی که از آب گِل آلود ماهی می گیرند دوره اش کردند و گفتند دعا کن همسرانِ مفقودمان را پیدا کنیم او هم دستی به سر همه مان کشید و با کلی دعای خیر رفت...
وقتی کاروانِ جانبازان و خانواده های شهدا می آمدند حال و هوای منطقه به کل عوض می شد! حس می کردم هنگامِ حضورِ هر مادرِ شهید غروبِ منطقه سرخ تر و غریبانه تر است...
در این ده روز میزبانِ سه مادرِ شهید بودیم. فرزندِ یکی از آنها مفقودالاثر بود، بعد از این همه سال مادرش آمده بود پیِ نشانه ای... جایی نزدیک بیت الاحزانِ فاطمیه را نشان میداد و می گفت خوابش را دیدم، همین جا ایستاده بود و می گفت من اینجایم، مرا پیدا نکرده اند! دیگر منتظرِ من نباش مادر! غصه هم نخور، تو که غصه می خوری من در عذابم، راضی باش مادر، من دیگر برنمیگردم...
حرف میزد و ما گریه میکردیم. به گمانم اسم شهیدش قاسم خسروی بود. خودش بلند شد با دستان لرزانش تکه سنگ درشتی برداشت و گذاشت همانجا که خواب دیده بود... گفت این نشانِ ما باشد، بیایید گاهی به پسرم سر بزنید!
گفتم مادرجان، شهدا مادری هستند، حرف مادرشان را گوش میدهند، ما را بسپار به پسرِ شهیدت، بگو هوای خادمانش را داشته باشد! کلی راه از شهرهایمان نیامده ایم که دست خالی برگردیم! بگو مهمان نوازی کند گل پسرت... حالا من میگفتم و او گریه می کرد... دنیایی است دنیای مادرانِ شهدای مفقوالاثر! به قولِ حضرتِ آقا، هر لحظه ی زندگیِ مادرِ مفقودالاثر مثلِ شب عملیات سخت است!
روزهای آخر یادمان به قدری شلوغ بود که گاهی برای نماز مغرب به جماعت نمیرسیدیم و به سختی خودمان را به نماز عشاء میرساندیم! دیگر دو نفر برای خوش آمدگویی و دادنِ پلاستیک و چادر در درِ ورودی پاسخگو نبود. کیسه ها را روی دستمان می گرفتیم تا زائران معطل نشوند. شب هایی بود که تا انتهای یادمان صفهای نماز جماعت بود. مدام با خودم میگفتم چه چیزی این همه را به این نقطه ی مرزی کشانده است؟!
وقتی با حوصله و محبت زائران را راهنمایی میکردیم لبخندِ رضایت را در چهره شان می دیدیم، حتی آن ها که به حسب وظیفه با آرامش به خاطر پای برهنه یا موهای بیرون زده شان امر به معروف میشدند دیگر آن مقاومتی را که در شهر نشان میدادند نداشتند و با مهربانی تشکر می کردند و روسریشان را جلوتر می کشیدند و گاهی هم چادر سرشان می کردند. دختر بچه ای در آن گیر و دارِ شلوغی ها میگفت شما خادم ها چه با حوصله و مهربانید، چقدر من شماها را دوست دارم! و او چه میدانست از اخلاقِ ناپسندِ ما که وقتی مُهرِ خادمی روی آن خورد، برای چند روزی زیر و رو شد و خدا میداند اثراتش را تا کی میتوانیم با چنگ و دندان حفظ کنیم! شهدا حسابی بهمان آبرو داده بودند، ما که حسابِ کارهایمان با کرام الکاتبین بود، شده بودیم مرجع التماس دعاهای زائرین، اصلا یک جورِ خوب نگاهمان می کردند، یک جوری که مثلا خجالت می کشیدی خطا کنی!
پنج شنبه که گفتند شبِ آخر است خیلی سخت خداحافظی کردم، اصلا تمام حرفهایم را با شهدا زده بودم! وقتی نگذاشتند برای کمیل در یادمان بمانیم اشک امانم را بریده بود. تا خرمشهر گریه کردم! صبح وقتِ نماز فهمیدم که این بار با کوله بارمان به شلمچه می رویم! بارِ سفرم آماده بود. برای بارِ آخرِ این سفر پا روی خاکِ غریبِ شلمچه گذاشتیم. باز هم زائرانِ کربلا، باز هم دعای مجیرِ اولِ صبح، باز هم سلام بر چهل و هفت استخوانِ خفته در خاک، باز هم سلام بر دستِ مصنوعیِ حاج حسین!
تا عصر به کارهای یادمان مشغول بودیم و و هر لحظه منتظر بودیم که خادمانِ جدید از راه برسند و ما را خلعِ سلاح کنند! با چوب پرِ خادمیِ دوست داشتنیم کنار در ایستادم و برای بارهای آخر به زائران خوش آمد می گفتم. آن روز آسیه هم کنارم بود. یک سر هم رفتیم پیش قاسم، فرزندِ همان مادری که سفارش کرده بود سراغ فرزندش را بگیریم... بعد هم بیت الاحزان و روضه و حالِ خوب! در راستای اشاعه ی فرهنگِ دفاع مقدس و فاطمیه و حجابِ چادر چند عکس یادگاری و هنری هم گرفتیم!
خبرِ رسیدنِ خادمینِ جدید اشکمان را سرازیر کرد. دلمان میخواست تا حدِ ممکن دیر برسند! چوب پر هایمان را تحویل دادیم و خلع سلاح شدیم. فرمانده کارنامه ی مربوط به هر خادم را پر کرد و در پاکتی گذاشت و آخرین جلسه مان هم با طلب حلالیت به پایان رسید. یادمان را به خادمین کرمانی سپردیم و از آنها خواستیم دعایمان کنند. جدایی از رفقای شهیدمان خیلی سخت بود. توی چشم هیچ کدام از دوستانم نگاه نمیکردم. پای مینی بوس باید از فرمانده و آسیه خداحافظی می کردیم. حتی یک کلمه هم حرف نزدم و سوار شدم. تا یک جاهایی اصلا حرف نزدم تا اینکه خوابم برد.
کم کم باورمان شد که شلمچه را ترک کرده ایم! خودمان را میان خاکریزهای شلمچه جا گذاشته بودیم. وقت بازگشت گفتم "یادتان هست گفتم خاکِ شلمچه شور است؟! نمک گیر می کند آدم را..."
بازهم اهواز و سوله ی تاریک... این بار اما آرام تر بودیم! نه اینکه خسته باشیم، دلتنگیِ بهشت از همینجا یقه مان را گرفت! تمام امیدمان این بود که به محض رسیدن میتوانیم برویم معراج شهدا اما مسئولِ گرامی گفتند فرش های معراج را شسته اند و نباید بروید! شب را به حدیث کساء و سوره ی واقعه و زیارت عاشورا به نیمه رساندیم و سپس برای آخرین بار در این سفر پتوهای سربازی را با ملافه ای رویمان کشیدیم و به خواب رفتیم. صبح که گمان نمیکردیم اجازه ی رفتن به معراج بدهند دلمان میخواست بیشتر بخوابیم! اصن دلم نمیخواست دیگر با این بچه ها حرف بزنم، هر چه بیشتر گرم میگرفتم بیشتر دلم از جدایی شان میگرفت! چقدر ما کنار هم خوب بودیم، چقدر همه شان را دوست داشتم.
خانوم شیرازی گویا ماموریت داشته باشد برای بیداریِ ما همه را بیدار کرد! هر چه می گفتیم بگذار بخوابیم آخر ما که کار نداریم میگفت پیش خانوم فلانی زشت است! بیدار شوید!!! وقتِ صبحانه با زور و اجبار از رختخواب جدا شدم و به بچه ها پیوستم. گرچه هنوز همگی خوابمان می آمد اما با شنیدن خبر اینکه میتوانیم تا زمانِ بلیطهایمان برویم معراج خواب از سرمان پرید!
خیلی زود جمع کردیم و بعد از کمی حرف زدن با رفقا رفتیم معراج. شهدای تفحص شده ی بهمن ماه هنوز همان جا بودند. شهدایی که روی یک دستمال کاغذی برایشان نوشتم خیلی دوستشان دارم. خداحافظی از معراج که حضورِ استخوان های اغلبِ شهیدان را به خود دیده است کار ساده ای نبود. میان عکس های روی دیوار شهید تفحصی بود که دقیقا هم زمان با روز و ماه و سالِ تولدِ من شهید شده بود!
میان نجواهای خداحافظیمان صدای جمعیت را شنیدم و وقتی برگشتم دیدم دختری از هوش رفته! با خودم گفتم شاید فرزند شهیدی باشد که حجمِ نبودنِ بابا برایش سنگین است...
زهرا خواست عاشورایم را بلند بخوانم که او هم بشنود، خواندم، آخرین عاشورای این سفر!
وقت خداحافظی رسیده بود. رفقای بندر را از همان معراج بعد از یک عکس دسته جمعی به خدا سپردیم و اشک ریختیم و اشک ریختیم. نمیدانم، شاید روزی باز هم کنار هم بنشینیم و حرف از آب و هوای بندر و قزوین بزنیم، شاید روزی برسد که با سهیلا صمیمی تر باشم و پای حرفهایش بنشینم، شاید روزی برسد که دوباره شیطنت های فرزانه را ببینم و با لحن کشیده ای لوووس خطابش کنم و بگویم شما طلبه ها همگی همین طورید! ، یا باز هم با عاطفه سرِ آب زیرِکاه و ساکت بودنش چانه بزنم و بهش بگویم "تُت"(در بندری آب زیرکاه)، شاید روزی برسد که کنار کوثر، دوستِ دل نازکِ هرمزی ام نشسته باشم و او از سفرِ کربلایش برایم بگوید، از اینکه سلامم را به نجف رسانده، و خدا کند برسد روزی که باز هم حلیمه ی مهربانم با لباسِ بندریِ قشنگش کنارم نشسته باشد و حرف های محلیِ فرزانه را برایم ترجمه کند...
خدا را شکر می کردم که قرار بود قبل از اصفهانی ها سوله را ترک کنیم! وقتِ رفتن همگی آماده شدند و با خانوم تاج الدینی عکس دسته جمعی گرفتیم. مثل همیشه شیطنت های عاطفه گل کرده بود و کنار ما که همگی چادر سیاه به سر داشتیم با چادر نماز نشسته بود و عکس میگرفت!
وقتِ خداحافظی قرآن آوردند و بدرقه مان کردند. باز هم این اشکِ بی امان! در آغوش نجمه ی دوست داشتنی و پر سر و صدا و هنرمند گریه کردم، خاله مهربونِ بچه های مَهد وقتِ رفتن با گریه می گفت "منه باخ، چخ ممنون که بهم ترکی یاد دادی" و همگی با همان اشک ها خندیدیم، دلم برای شیطنت های عاطفه تنگ میشد، جمله هایش در سفر مثل ذکر شده بود! همه تکرار میکردند "دختر خوب سراغ نداری؟" با لهجه ی شیرینِ شهرضا! از ندا ممنونم اول به خاطر اینکه همسفر خوبی بود و بعد برای ثبتِ خاطرات از لنز دوربینش! نمیدانم قسمت می شود دوباره خانوم دکترِ مهربانم فاطمه ی شاسی بلند را ببینم یا نه، دلم برای زینبِ دوست داشتنی، میترا و احساسات قشنگش، برخورد مادرانه ی خانوم راعی تنگ می شود، شاید خدا میان تقدیر آینده ام گذاشته باشد روزی در گذری نگاهی آشنا میخکوبم کند و دوستی به نام خانوم شیرازی را که هیچ وقت به نامِ کوچک صدایش نکرده ام به آغوش بکشم، زهره ی نازنین را هیچ وقت فراموش نمی کنم که لحظه ی آخر بدو بدو آمد پای ماشین و در آغوشم گفت خیلی دوستت داشتم و من ماتِ این دوستیِ عمیقِ ده روزه مان! که هچ کدام از ما هجده نفر از زندگی هم خبر نداشتیم اما ارتباطی عمیق میان قلبهایمان بود! ارتباطی که کمترین بهایش همین اشکهای بی اختیار بود از سرِ دلتنگی...
ترمینالِ اهواز گواهی میداد که سفر دارد تمام می شود. بینِ راه دیگر نه از خوراکی های موقعِ رفت خبری بود، نه از شام، نه از حرفهای رسمی که برای آشنایی میزدیم. دیگر ما چهار نفر ده روز خاطره ی مشترک داشتیم که از نگاهِ هر کداممان میشد حسرتِ نهفته در دلهایمان را خواند...
تمام لحظه های خوبِ سفرم،
تقدیم به آن که میخواست به یاد یارانِ شهیدش
مهمانِ این خاکِ بهشتی باشد
و نشد...