توی حیاط دراز کشیدم و سرگرم ستاره ها شدم
رفتم توی خاطرات،،شاید ده سال پیش،پشت بوم همینجا،با رقیه ستاره هارو نگاه میکردیم
گفت بیا ستاره هامونو انتخاب کنیم، خیلی زود اونی که نورش بیشتر بود و درست وسط آسمون نشسته بود انتخاب کرد، سرمو چرخوندم گشتم و گشتم، اون دور دورا یه ستاره ی تنها بود که بسختی دیده میشد گفتم اون مال من، بهم خندید
امشب دنبال ستاره م میگشتم، همون ستاره ی تنهای کم نورِ دور!
+وقتی چراغ حیاط روشن شد، ستاره ها محو شدن، با خودم گفتم برای دیدن ستاره ها، کنارم باید تاریک باشه، شاید برای دیدن تو هم کنارم باید تاریک باشه، سخت باشه، تنهایی باشه...