شده ام شبیه روزهایی که چادر گلگلی سر میکردم و وضو گرفته دنبال بابا راه می افتادم و میرفتم مسجد، و بدون توجه به خط و نشان های برادر جان که میگفت تو دختری قسمت مردانه نیا... سرِ صفِ مردانِ محله قامت میبستم و نمازم را تمام و کمال میخواندم
بین دو نماز بابا تشویق میکرد و سوره ای دعایی با زبان کودکانه میخواندم
و خدا میداند تمام این مدت به فکر جایزه ام وقتِ برگشتن بودم یا جایزه ای که روحانی مسجد از جیبش تقدیمم میکند...
همیشه برای جایزه آمده ام خدا
این ماه هم...
عیدت رسیده
وقتِ جایزه دادن
برسانِ ماهِ بی مثالت را...
اللهم عجل لولیک الفرج