چقدر به جوانِ ریشوی قصه ات غبطه خوردم آقا رضای امیرخانی!
بچه پولدارِ قصه ی تو، که دلش نه به رنوی سفیدش، نه اتاق فانتزی و نه به کارخانه ی پدری بند نشد،
همان بچه پولدارِ خوش تیپی که بین همه ی لباس های مارک دارِ درونِ کمدش، لباس خاکی جبهه را انتخاب کرد
از همه ی بچه درس خوان های شاگرد اول گذشت و کنارِ مصطفا آرام گرفت!
چقدر مصطفای ارمیا شبیه مصطفای "منِ او" بود،
از پشت این نوشته ها، لابلای پاراگراف ها و نقطه ها و نقطه چین ها، چشم های مصطفی چه مهربان بود!
کاش تمام نمیشد قصه ی ارمیا
دلم را سپردم به قدم های ارمیا در جاده چالوس و معدن و جنگل!
تو فکر کن به نگاهِ نورعلی...
با هر پُتکی که میزد
سنگی از معدنِ وجودم خرد شد
آقا رضای امیرخانی!
تو ارمیا را خلق نکردی، نساختی!
دنیای بعد از جنگ
پر است از ارمیا
و خالی از مصطفا!
وقتی ارمیا به تکلیفش فکر میکرد
و به جمشید، شماره ی 11 تیم برق
من هم
به تکلیف فکر کردم
و به بازیکن تیم حریف...
+ خوش به حال ارمیا، مثل ماهی، بالا و پایین میپرید، نه اینکه از دوری دریا بمیرد، از دوری دریا خودش را می کُشت...
+ هیچ وقت روایتِ کوچِ امام رو این شکلی نشنیده و نخونده بودم، کمی از فوق العاده، عالی تر بود!