دیشب چه بیتابانه دلم می خواست که باشی
انگار رفتنت را همین دیشب باور کردم
همین دیشب فهمیدم که...
راستی، شب بود
بیابان نبود، خار هم،
کوچه امنِ امن، نگاهها عادی، حرامی نبود
کفش به پا داشتم و گوشواره ها سر جایشان!
با این همه، شب بود و تنهایی...
گرچه دستی به سیلی بلند نشد، گوشواره ها به غارت نرفت و ...
اما
نیشخند بود، باورت می شود؟
خوشحالند که نیستی، همان ها که غصه شان را می خوردی!
کاش میشد رفت، به یک جای دور...