انگار آسمانِ آخرِ شهریور هر چه ستاره داشته پاشیده روی مخملِ سیاهش،
نه اینکه خیلی حالش خوب باشد و لباس شادی به تن کرده باشد،
فقط کمی دلش می خواهد مثل آن روزهای عجیبِ پایان شهریورِ لعنتی همه چیز را خوب نشان دهد!
پاییز که برسد کرک و پرش میریزد، باید ابری شود، باید ببارد،
پاییز که شد باید صحرای محشرِ صبح جمعه را به یاد بیاورد،
باید مرور کند لحظه ای را که خورشید خانه مان غروب کرد،
باید مرور کند لحظه ای را که آرام خوابیده بود،
و به جای او، عبدالباسط نفس گرفته و قرآن می خواند...
+ بزرگترین هدیه ای که میتوان به کسی داد زمان است!
هنگامیکه برای یک نفر وقت میگذاری قسمتی از زندگیت را به او میدهی
که دیگر باز پس نمیگیری...!