پیشترها تمام هول و هراسم این بود که شب به خانه می آیی یا نه!
فکر میکردم امشب چطور برادر جان را بپیچانم و با تو برویم مسجد!
پیشتر ها فکر میکردم واقعا در مسابقه های دویی که میدهیم من برنده ام،
پیش از این ها دستانت را که میگرفتم با غرور راه میرفتم،
مدرسه که می آمدی همه میشناختنت،
حتی وساطت بچه های درس نخوان مدرسه هم به عهده ی تو بود،
با آن ته مانده ی لهجه ی شیرینت با بچه ها چه دلنشین حرف میزدی!
پیش از این ها فکر میکردم خانه که آمدی حتما برایت نگویم از اتفاقاتی که افتاد و خواهرها و مادر جان، با تهدید و رشوه و زبان خوش گفته بودند "نگو"! اما نمیدانم چرا تا میرسیدی تمام حقایق خانه کف دستت بود... نه برای هر کسی، فقط برای تو...
پیش از این ها غصه ی نبودنت به اندازه ی یک روزِ کاری یا نه، به اندازه ی ماموریتی چند روزه بود!
پیش تر فکر میکردم "تو" خیلی زیادی....خیلی زیاد، آنقدر که هیچوقت تمام نمیشوی
اما حالا
تو نیستی
و غصه نبودنت زیاد شده، خیلی زیاد، آنقدر که میترسم هیچ وقت تمام نشود...