هر کاری که تا حالا کرده بود
هر خوشی و هر ناخوشی
دیگه آخرش بود، باید چشمشو می بست میرفت
میگفتن هنوز باورمون نمیشه، اما ما رفتن زینبمون رو ییاور کردیم، رفتن تکیه گاهمون رو هم، هر دو یهویی، هر دو غیر منتظره، هر دو زود! واس همین باورش برام آسون بود، آسون بود که ببینم یکی توی اون مقام و رفاه به جایگاه ابدیش بره.
کاری ندارم کی بود و چی کار کرد، کاری ندارم چشمش به کمر خم شده ی کارگرای زیر پاش نیفتاد، کاری ندارم فقیرارو فقیرتر میخاست و پولدارارو پولدار تر، کاری ندارم توی فتنه چه نقشی داشت، توی اختلاس بچه هاش، چه دزدیایی دید و دم نزد...کار به هیچ کدوم این حرفا ندارم،حرفایی که هیچ دلیل و مدرکی نداره، این حرفارو همه میزنن و این دلیل نمیشه که همه ش درست باشه، اون الان دیگه نیست، الان خودشه و اعمالش، خودشه و خودش...
وقتی شنیدم آقا میخان نمازشونو بخونن تو دلم هی تحسینشون کردم، آقا حتی زمان فتنه هم از ایشون حمایت کردن، خوش بحال اونی که رفیقش آقا باشه، نه پشتش خالی میشه نه دلش سرد،
منم دلم میخاد مثل خیلیای دیگه فک کنم آقا خواستن آخرین کاری که از دستشون برمیاد رو برای رفیقشون انجام بدن، خواستن همه بدرقه ش کنن...