خیلی خوب و صمیمی بود
با یک نگاهِ آشناا، که هر چه اطمینان و خوشی بود توی دلت میریخت
یک جمع خیلی خوب دور هم نشسته بودیم
یادم نیست کجا، اما خوب بود، نسیم، خنکا، حال خوش
گفت میشود برم؟؟؟
نگذاشتیم
گفت دیگر دلتان چه میخواهد؟!من که همه چیز را گفتم، امنیتی و غیر امنیتی هم مراعات نکردم!
گفتم نشد دیگر، اینها همه مقدمه بود، میشود از آن خاطراتی بگویید که برای هیچ کس نگفته اید؟! لااقل یک حرف خاص بزنید، از خود خود خودش بگویید، بیخیالِ سیاست و آینده و حال، از خودِ خودش، میشود؟؟؟ اصلا از رنگ مورد علاقه ی آقا بگویید، دمنوش دوست داشتنی و تکیه کلامش برای نوه ها...
اینها را میگفتم و آقای وحید میخندید!
گفت باید بروم
گلایه که کردیم به زبان آمد: اصلا حواستان هست من محافظم؟!
گفتم بروید، اما باد هم اگر کمی آقایمان را اذیت کند، شما مسئولید، گفته باشم!
میرفت، داد زدم آقااااای وحید، خیلی هوایشان را داشته باش، خیلی..
- خواب خوشی بود، آنقدر که حالا تصویر آقای وحید در تلویزیون برایم خیلی آشناست...