وقت هایی بود که غزاله را زندگی کردم
شاید هم گمان می کنم
اما حس و حالم همان بود
دیوانگی های داخل حرم
حس و حالِ درماندگی اش
گاهی خودم بودم
مثل آن روزها که جامعه را جرعه جرعه می نوشیدم
مثل روزهای امین الله و عاشورا
مثل روزهایی که چشم بسته وارد حرم میشدم
مثل روزهایی که چند در را رد می کردم تا اذن دخول بگیرم و وارد شوم
مثل روزهایی که غرق تو بودم...
مثل روزهایی که نمیخواستم زخمی...
اصلا کل کتاب قصه ی من بود،
جز سلمان،
فقط سلمان قصه بود،
چقدر دیوانه کننده بود
رنگ فیروزه ای
آیینه های هزار تکه
زیارت های نیمه شب
پنجره فولاد
ناخودآگاه ها
و سلمان، و ما ادراک ما سلمان!
+ پنجشنبه های فیروزه ای رمان ساده و قشنگی بود...