تمام شد!
به همین سادگی
با چشم بر هم زدنی!
آن همه نقشه کشیدن ها و فکر و خیال ها
که اگر بروم چه ها میکنم
که اگر بروم چه ها میگویم
که اگر بروم چ صفایی...
حالا همه اش تمام شد،
نشسته ام
دست زیر چانه ام
دارم تماشا میکنم آمدن و رفتنم را
رویای کوتاهی که گاه کابوس شده بود
سختی هایی که با نام شهدا قابل تحمل میشد اما حیف شیرین نمیشد که اگر میشد شهادت رزقمان بود
رفاقت های بی دلیلی که به عشق شهدا جان میگرفت
خادمی را دوست دارم
فقط به خاطر آن لحظه های هر چند کوتاه و گذرایی که همه مان یکی میشویم و مدینه ی فاضله میسازیم برای هم...