دارم این روزها را با بابا مجسم میکنم،
مدام فکر میکنم اگر این لحظه ها را بود چه میکرد و چه میگفت،
مثلا همین امشب که سفیدی دندان های سبا را دیدیم یا همین یک متری که برای اولین بار با روروک حرکت کرد را میدید چه حالی میشد؟
لابد از آن خنده های شیرین میکرد و دراز میکشید، نوه جانش را میگذاشت روی سینه اش، لابد سبا هم دست میکرد لابلای ریش سفیدش و برایش لوس میشد، من هم میگفتم این نوه های خود شیرین حسابی جای ما را گرفته اند!
دارم فکر میکنم اگر بابا بود هفته ای چند بار به دیدن نوه اش میرفت، فکر میکنم به این روزهایی که آرزویش را داشت، به نوه ای با طعم عسل!
سبا اگر بزرگ شود، زبان باز کند، بیاید مقابل این رحل قرآنت بایستد عکس تو را نشان بدهد چطور بگوییم این پدر جانِ توست؟!
بابا، پدرجان، پدر...کلماتی که بعد از رفتنش بیشتر نوشته ام تا اینکه بگویم
گاهی حسرت هایی به دل ادم میماند که بنظر خیلی کوچکند اما ....مثل حسرتِ صدا کردن یک اسم!