قبل تر ها کنار قهر، آشتی را هم بلد بودیم!
تقریبا همیشه آخر بازی هایمان دعوا بود،
هر دو با هم دنبال لانه ی موچه ها میگشتیم، من که پیدا میکردم دعوا میشد! افتخارش باید برای او ثبت میشد،
چادر گلگلی سرمان میکردیم و با یک جانماز میرفتیم مسجد محله، صف اول نماز جماعت،
پیرزن ها که حواله مان میکردند به صف های آخر باز دعواهایمان شروع میشد، او میگفت تقصیر تو بود، من میگفتم تقصیر تو!
از خاله بازی و دوچرخه سواری که دیگر نگو،
سر کلاس هم اگر اولش آشتی بودیم آخرش میرسیدیم به قهر و باز هم کنار هم مینشستیم،
روز اسباب کشی هم قهر بودیم، سر چی را حالا یادم نیست، اما با همان قهر روبوسی و گریه کردیم،
بعد از سالها که در پیاده روی همان کوچه راه میرفتم دیدمش که موهایش را یک وری زده بود، خیلی چاق تر شده بود و آرام تر،
صورتش خیلی با آن روزها که چادر گلگلی سر میکرد فرق داشت اما باز شناختمش، از روی همان اخم همیشگی اش،
تمام دلتنگی های این سالها را ریختم در صدایم و سلامش کردم،
عینک آفتابی را از روی چشمانش برداشت و گفت میشناسمت؟
- اگه هنوز همبازی بچگی هات یادت میاد آره!
- معصومه ای؟
- آره!
- خوشحال شدم دیدمت، خونه نمیای؟
- عجله دارم...
و با همان قهر کودکانه گذشت...