عادتم شده بود نگرانش باشم. اضطراب از دست دادنش در تمام لحظه هایم جریان داشت. خسته از یک روز خوب رسیدم خانه، هنوز در را باز نکرده صدایی شنیدم، صدای گریه!
تمام لحظه های خوبم را آن دلشوره ی لعنتی شست...
تا در را باز کنم و کفش هایم را دربیاورم یک قرن گذشته بود، قبل از اینکه بروم بالا به کفش ها نگاه کردم، همه خانه بودند، بابا هم. پله ها را دو تا یکی پریدم، نفسم بند آمده بود، دویدم توی هال، بقیه را نمیدانم، اما بابا نشسته بود روی مبل، کتابچه ی سبز رنگش را گرفته بود توی دستش، از بالای عینک داشت دعای کمیل می خواند و زار میزد...
رسیده بود به بای الامور اشکوا الیک... سرش را بلند کرد. دید در چهارچوب در میخکوب شده ام، سلام کرد و ادامه داد...
جواب نداده رفتم توی اتاق، چادر مشکی را کشیدم روی سرم و آی گریه کردم...
همیشه میترسیدم از روزی که برسم خانه و ببینم که نیست! بعدها که سرش را گذاشت کنار مبل و در حلقه ی بچه ها و نوه هایش آرام پر کشید و رفت فهمیدم مثل خیلی چیزهای دیگر، ترس های مرا هم بلد بود...