نمیدانم بهار از خانه ی تو چقدر فاصله دارد
شاید کوچه ی بغلی،
شاید خانه ی بغلی،
شاید هم هین حالا کاسه ی آش به دست، پشت درب خانه ایستاده باشد، کوبه را در توی دستش، یک ضربه که میزند از جا میپری، چادر گلگی را روی سرت می اندازی و میدوی تا دم در...
اما بهارِ خانه ی من، خیلی وقت است که گم شده
نمیدانم در کدام کوچه و پس کوچه آواره است،
کدام خانه را اشتباهی رفته و کجای این دنیای فریب منزل کرده است،
هر چه که هست بی تو زمستان شده ام
بی تو از هر اتفاق خوب میترسم
بی تو تاریک است، بی تو زمستان است، بی تو غم میبارد از سقف این خانه...