سه سال پیش
درست همین شب و همین ساعت ها بود
جشن صحن جامع تمام شده بود، وقت قرص هایت رسیده بود، تلفن درست و حسابی آنتن نمیداد،
در به در دنبالت میگشتیم، گفته بودی مقابل سنی که مجری ایستاده هستی اما نبودی...آنقدر گشتیم که دیگر کلافه شدم،
وقتی پیدایت کردیم عصبی بودی، میدانستم تقصیر این قرص هاست که کم طاقتت کرده اما خیلی کلافه بودم، اخم کردم و قیافه گرفتم،
باز هم تو بودی که میان صحن جامع کنار ما نشستی و حرف ها را به شوخی کشیدی...
حالا بعد از سه سال حسرت آن لحظه هایی را میکشم که پا برهنه دنبالت میگشتیم، میان زائرها امید داشتم که پیدایت کنم، نه مثل حالا...
حاصر بودن همین حالا، کل صحن جامع را که هیچ، کل صحن های حرم را، کل شهر مشهد را، وجب به وجب خاک ایران را، پا برهنه بیایم، میان جماعت چشم بچرخانم، خسته و کلافه بشوم، اما پیدایت کنم...