شب سوم محرم
شب رقیه های بی بابا
شب دخترای شهدا...
شب ما بچه یتیم ها بود
توی مسجد، همان جلو ها، کنار پرده، نزدیک منبر نشسته بودم،
مثل همیشه، وقت روضه چادر روی سرم کشیدم، توی حال خودم بودم و آروم اشک میریختم که یه دست کوچولوی ناز چادرمو بالا زد، به خیال اینکه من مامانشم، اولش جا خورد، بعد با بغض گفت "مامانم..."
دستشو گرفتم و آروم اسمشو پرسیدم، بعدش یواش یواش، هم پای خودش راه رفتم و دور مسجد چرخیدم و آروم میگفتم مامان علی کوچولو اینجا نیست؟!
راستش بغض داشت خفه م میکرد...بچه نمیترسید اما نگران پیدا کردن مامانش بود، با اضطراب به چهره ی خانوما نگاه میکرد، وقتی مادرش بدو بدو اومد سراغش و بغلش کرد با سرعت برگشت سر جام و بغضم شکست...
فکر کن کربلا، اون همه بچه، شهادت پدر رو دیدن، حالا آتیش خیمه ها زبونه گرفته، عمه فقط میتونه بهشون بگه فرار کنید به بیابونا...چی میدونه اون بچه؟!
اون اشتباه گرفتن، اون تاریکی اون بغض شد برام روضه...