خودت را بکوبی ته یک دره ی عمیق، درست همان وقتی که به اوج قله رسیده ای و میتوانی پرواز کنی...اگر جنون نباشد نام دیگری هم ندارد!
نمیدانم سرچشمه ی حکایت من از کجاست، نمیدانم کدام آجر را ناجور چیدم که چنین دیوارم تا ثریا کج رفت، هر چه هست حالا بد درمانده ام!
بخشیدن انسانی که همه به خطایش اذعان دارند کار سختی است، اما سخت تر از آن شنیدن التماس ها و خواهش های اوست، دلت با خودش صاف نشده که گناهش را ببخشی،اما دلت به بیچارگیش هم میسوزد،و او آنقدر جسور و بی پرواست که هم بخشیدنت را میخواهد و هم میخواهد فراتر از قبل به او بها بدهی...به عبارتی میخواهد تو کریم باشی! و چه درخواست دشوار و ناشدنی!
+دنیا محل رنج است.
+میگویند خدا به ظن و گمان بنده اش بها می دهد،ما ذلک اظن بک خداجان، گمان نمیکردم میان این ترس ها و تردیدها رهایم کنی...