نمیدانم قرار است چقدر به تو نزدیک شوم،
دور میرانی و نزدیک میخوانی!
قصه ی من و شما که قصه ی دیروز و امروز نیست، تا یادم هست نامت شنیده ام...
روزهای رفتنِ بابا گفتم بیست و چهار سال بابا داشته ام اینطور پریشانم ز رفتنش، وای از دلِ سه ساله ی حسین!
خودت خوب میدانی این روزهای لعنتی هم عجیب یاد توام! کشتند بابا حسینت را و در جوابِ چرا گفتند بغضا لابیک! تا گفتی بابا زدند، تازیانه و سنگ، ناسزا و ننگ...
سه ساله نبودم، بابا نگفتم، اما ناسزا را... خودم هیچ،برای پدر...
گفتم چرا؟گفت بابات...لابیک!لاخیک!...
چقدر دلیلشان آشنا بود.
آه که چقدر دلم پر است از تنهایی.
+در زندگیت هم یا حسینی هستی یا یزیدی، راهی میانه ی حق و باطل نیست.
+توکل میکنم به تو خدا جان،خودت ضامن این روزهای لبریز از دلهره و اضطرابم باش...