بی بهــــــــــانه

حرفای دونفره...فقط با خدا!
بی بهــــــــــانه

این دیده نیست لایق دیدار روی تــو

چشمی دگر بده تا تماشا کنم تو را

پیام های کوتاه
نزدیک غروب بود، آفتاب اونقدری شدید نبود که نیاز به عینک آفتابی داشته باشم، اما بدون اینکه لحظه ای به لزومش فکر کنم اونو به چشمم زدم، از سرویس دانشگاه که پیاده شدم سوار اولین تاکسی شدم، با اینکه معمولا این مسیر رو با اتوبوس میرم اما اون لحظه تصمیمم بدون فکر بود، حتی از راننده هم نپرسیدم مقصدش کجاست، فقط نشستم روی صندلی عقب، کنارم خانومی نشسته بود که غرق موبایلش بود.
مسافر دیگه ای سوار نشد، راننده هم اینگار حال نداشت جایی بایسته و مسافر بزنه! توی دلم ازش تشکر کردم. چون منم به فاصله نیاز داشتم،به فاصله از آدما! اصلا حوصله نداشتم خودمو جمع کنم تا یه نفر دیگه کنارم بشینه!
ترافیک بود. چند تا جوون بالای داربستها داشتن چراغونی هارو وصل می کردن واس نیمه شعبان،
سرمو گذاشتم روی شیشه و چشمام روی سینی های شربتی که دست بچه هیئتی ها بود قفل شد. وقتی به خودم اومدم که قطره های اشکم روی دستم ریخت...
صدای راننده می اومد، با خودش داشت زمزمه میکرد "حسین، آرام جانم...حسین، روح و روانم..."


+ نمیدونم احتمال اینکه دقیقا روزی که بغض داری و دلت گرفته و هیچ پناهی واس دلتنگی هات پیدا نمیکنی، سوار یه تاکسی بشی که راننده ش به جای کارشناسی و اظهار نظر سیاسی ، اقتصادی ، علمی و فرهنگی و صحبت از آب و هوا و روش کاشت هندوانه های قرمزتر با یه حس قشنگی ذکر حسین بگه  چقدره! 
هیــــــــــــچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">