بی بهــــــــــانه

حرفای دونفره...فقط با خدا!
بی بهــــــــــانه

این دیده نیست لایق دیدار روی تــو

چشمی دگر بده تا تماشا کنم تو را

پیام های کوتاه
قصه ی رفاقتمون، لااقل برای من، یه قصه ی معمولی بود
دوست مشترک داشتیم، بعدها هم اتاقی شدیم
کلا با آدمهایی که روحیات خاص و متفاوتی دارن راحت ترم
همین شد که زودتر رفیق شدیم، یعنی دوستی چند ساله ام با آن دوست مشترک، با دوستیمان با هم اتاقی جدید خیلی فرق نداشت
تا اینجای قصه همه چیز عادی بود
اما بعد از اون سفر
بعد از ارباب
بعد از حسین
رنگ دوستیمون فرق کرد!
دقیقا از لحظه ای که بعد از کربلا رفتم خوابگاه و از ذوق شروع کرد به خندیدن و بلند حرف زدن و...
فکر کردم همچنان توی بغلم داره میخنده که صدای هق هقش رو شنیدم
منم گریه کردم...با خنده
دقیقا اون لحظه بود
بعد از اون گریه های یهویی، بعد از قصه ی کربلا، بعد از حرف زدنای عاشقونه از زیارت، از حسین، از جمعه های غریب...
گذشتن اون روزا
بین دل من و دلش همین یه پل بود که باعث میشد هیچی دورمون نکنه
باعث میشد بفهمیم همو، آروم کنیم همو...
گذشتن اون روزا
ولی همون یه پل بود که قشنگ بود، راست بود، فقط حسین فقط حسین فقط حسین



      + رفاقت گزارش روزانه نیست که بگی چیکار کردم و کجا رفتم!
          رفاقت اونقدر به دل ربط داره که نمیتونی واسش فیلم بازی کنی...

      + تو دلم یه دنیا حرفه...

      + چند سال گوش کردن به یه مداحیِ تکراری چرا آدمو دلزده نمیکنه؟!
هیــــــــــــچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">