کتاب را برداشته ام
این همه راه تا دانشگاه
برای شنیدن یک "خوب است ادامه بده" نمی ارزید
رفتم سراغ نارفیقان
بیوتن را باز کردم و برایشان خواندم
قصه ی همان در و دیوار بود
قصه میخواندم که حساب کار دستشان بیاید
همان قسمتی که ارمیا دست به مشبک های در مسجد حلقه کرده بود و سهراب را صدا میکرد، به هوای مشبک های ضریح آن هم در نیویورک!
کجایی سهراب؟!
چه میدانم،شاید نام یکی از این نارفیقان هم سهراب باشد!
گفتم هوای رفیقتان را اینطور دارید؟!
قصه میخواندم برایشان
قصه ای که حرف دل بود...
+بیوتنِ آقا رضای امیرخانی مثل ارمیا نبود، اما خوب بود...