بی بهــــــــــانه

حرفای دونفره...فقط با خدا!
بی بهــــــــــانه

این دیده نیست لایق دیدار روی تــو

چشمی دگر بده تا تماشا کنم تو را

پیام های کوتاه

اهلِ دل که مشغولِ سیاحت و عشق و حال شدند، ما هم رفتیم تا نماز را خدمت امامزاده بخوانیم، او که از نسل کریم اهل بیت، آقای مهربانِ بقیع است حسابی تحویلمان گرفت! جور شد که تنها باشم و یک کتابِ دعا.

در حال و هوای خودم بودم، اشک‌هایم به یاد کربلایی که در اربعین دیده بودم روان بود و دلتنگیم در تمامِ آینه های هزار تکه ی حرم دیده می‌شد! متوجه شدم خانومِ بغل دستیم سنی است و با آدابِ اهلِ سنت نماز می‌خواند...

خیلی دلم می خواست بپرسم شما که حسین ندارید چطور نفس می‌کشید؟ اصلا مگر بدونِ نامِ علی میشود برخاست؟ دلتان که تنگ می‌شود جز امام رضا کیست که آرامتان کند؟ شما که کریم و ضامن و باب الحوائج ندارید دلتان به کدام خانه خوش است که درهایش همیشه برایتان باز باشد؟

دلم می‌خواست با او حرف بزنم و از داشته هایم بگویم! از مولا و ارباب و سلطان! چقدر دلم روضه می‌خواست، به خیالم خودم روضه می‌خواندم و گریه کن هم بودم...

به خودم که آمدم رسیده بودم به لعن های زیارت عاشورا، بلند میخواندم، زائرِ سنی همچنان نماز می‌خواند... سلام عاشورا... بعد از سجده هنوز حالم خوش بود، بی معطلی رفتم سراغ امین الله! به خودم گفتم فکر کن در دارالحجه نشسته ای، حواسم نبود چه می‌کنم، امین الله خواندم، نسبتا بلند، با اشک، با عشق! حواسم به زائرِ سنی هم نبود،

دعا که تمام شد دیدم نیست!

نمیدانم، شاید از اول هم نبود...

 

     + اینکه هر حرفی بین راه به اینجا ختم بشود که آیا این امامزاده ی در دلِ کوه واقعا امامزاده است یا نه، اصلا مهم نیست!

        مهم تویی که فقط واس خاطر دلِ تو بود هر کاری که کردیم و چشم و دهنی که بستیم، فقط واس خاطر تو...

هیــــــــــــچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">