بی بهــــــــــانه

حرفای دونفره...فقط با خدا!
بی بهــــــــــانه

این دیده نیست لایق دیدار روی تــو

چشمی دگر بده تا تماشا کنم تو را

پیام های کوتاه

نمیدانم قرار است چقدر به تو نزدیک شوم،

دور میرانی و نزدیک میخوانی!

قصه ی من و شما که قصه ی دیروز و امروز نیست، تا یادم هست نامت شنیده ام...

روزهای رفتنِ بابا گفتم بیست و چهار سال بابا داشته ام اینطور پریشانم ز رفتنش، وای از دلِ سه ساله ی حسین!

خودت خوب میدانی این روزهای لعنتی هم عجیب یاد توام! کشتند بابا حسینت را و در جوابِ چرا گفتند بغضا لابیک! تا گفتی بابا زدند، تازیانه و سنگ، ناسزا و ننگ...

سه ساله نبودم، بابا نگفتم، اما ناسزا را... خودم هیچ،برای پدر...

گفتم چرا؟گفت بابات...لابیک!لاخیک!...

چقدر دلیلشان آشنا بود.

آه که چقدر دلم پر است از تنهایی.

+در زندگیت هم یا حسینی هستی یا یزیدی، راهی میانه ی حق و باطل نیست.

+توکل میکنم به تو خدا جان،خودت ضامن این روزهای لبریز از دلهره و اضطرابم باش...

هیــــــــــــچ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">