محرم که می شود
میگویم
امسال دیگر
میخری مرا حسین...
+ کاری کن هر چه هست تو باشی!
مرا بعد از خودت بی چتر و بی تن پوش نگذاری
که سرمای بدی دارد زمستان های بعد ازتو
+ میگه ماست شدی!
خب راست میگه!
+ یه قسمتی از خندوانه امیرمهدی ژوله گفت به قول سیامک انصاری"آدم وقتی بابا داره شبا راحت میخوابه"
میخام بگم شمایی که گفتی "انا و علی ابواه هذه الامة"، یه مدته خوابمون نمیبره، حالمون خوش نیس
نه اینکه شما نباشی ها، ما شما رو کم داریم...
سلام خدا
امشب آمده ام برای شکایت
نگو که وقت نداری
یا "برای من" وقت نداری
بگذار حرفهایم را بزنم
حتی اگر گوش نمیدهی به رویم نیاور
خسته ام خدا
از دنیای خاکستریم
از دنیای لبخندهایی که روی لبم خشک می شوند
از همه ی آدم ها گلایه دارم
از همه ی آنها که میشناسم
حتی از همه ی آدم خوبها
اصلا اینها را بیخیال خدا
من از تو گلایه دارم
چرا مرا نمیشنوی
دستم را...
نه
در آغوشم نمیگیری؟!
چند وقتی است تو را نمیبینم
کجای این دنیای خاکستریم قایم شده ای؟!
بیا کمی با هم حرف بزنیم
بیا کمی نگاهم کن
میدانی که در دنیای ساده ی من
یک نگاه
چقدر حال دلم را خوب میکند
یک امشبی، هیچ چیز را قضاوت نکن،
یا رفیق من لا رفیق له
دلم تنگ است و دنیا تلخ
فقط کمی پا به پایم بیا...
+ پاییز فصل عاشقانه ها نیست، پاییز است و یک دنیا جدایی!
مدام دور و نزدیک می شوی
جایگاهت را عوض می کنی
از زاویه ی دیگری نگاهش میکنی
نردبان می گذاری، کمی بالاتر
خم می شوی، کمی پایین تر
دقیق تر می شوی، شاید گوشه ای یک روزنه باشد
نه! نیست!
همه جا یک رنگ است
مطلق
کورمال کورمال در تاریکی دنبال دیوار میگردی
که تکیه کنی
زمین میخوری
میشکنی
شکسته های خودت را جمع میکنی
مبادا دست و پای کسی را ببرد
شکسته هایت دستت را زخم می کند!
چشمانت را میبندی
در انتظار مرگ قدم میزنی...
+ یه وقتایی هست که هیچ راهی نیست، حتی بی راهه!
چشمم هنوز به گوشی بود،مثل یه ساعتی که گذشت...
میترسیدم
ازش بپرسم و بگه امروز نمیام!
تا
خواستم از جام بلند شم پیامش رسید "برای دیدنت لحظه شماری میکنم...پروازم
نشست..."
هول
شدم،بیشتر از اون روزی که اومده بود خواستگاریم:)
زودتر
روی تخت رو جمع کردم، خونه هم که دیگه مرتب بود، به گلا هم آب دادم، میدونستم وقتی
بیاد سراغ شمعدونی هارو میگیره.
یه
لحظه جلوی آینه خودمو دیدم، ای وااای...الان میرسه...لباسم...
رفتم
سراغ کمد، دلم میخاس پیراهن کوتاه و حریر فیروزه ای رو بپوشم که خودش برام خریده
بود، دیگه دل دل نکردم...پوشیدمش...وای که چقدخوش سلیقه بود!
جلو
آینه واستادم و با دقت آرایش ملایمی کردم
میدونستم
وقتی بیاد خیلی خسته اس...اونقد خسته که ممکنه منو نبینه!
همه
چی آماده بود، کیک، ژله، غذا، چای، شمع، گل...
با
حس همیشگی فهمیدم پشت دره، چشمامو بستم، کلیدو چرخوند، ولی... صدای زنگ
اومد...بازم لوسبازیش گل کرد:)
میرم
پشت در
- "کیه؟"
-"دوست داری کی باشه؟"
اولین
باری نبود که میرفت سفر، اما بازم نتونستم مقاومت کنم، اشکم ریخت...
داشتم
چایی میریختم، جلو آشپزخونه واستاد و زل زد بهم
-"چقد از همیشه قشنگتری"
تو
چشماش نگاه کردم، تو اوج خستگی بازم پر از عشق بود...روی کاناپه نشستیم،سرش روی
پاهام بود، انتظار داشتم بخوابه ولی هنوز با انرژی از سفرش میگفت... پریدم وسط
حرفش، "تو میدونی چشمات منو دیوونه میکنه؟"
لبخند
زد، لبخندشو خیلی دوست دارم...
رفت
که سوغاتیامو بیاره، بلند بهش گفتم "من تصمیمم رو گرفتم"
برگشت
و با تعجب نگاهم کرد...
گفتم
"بلیط بگیر،برای هر چند روزکه دلت میخاد..."
هنوز
متعجب بود، فکر نمیکرد قبول کنم، کلا عادت نداشت منو مجبور به کاری کنه...
رفتم
نزدیک یه بوس کوچولو از لپ پر از ته ریش مردونه ش کردم و در گوشش گفتم "مرسی
واس همه چی..."
هنوز
گیج بود
قرار
شد دوتایی بریم واس گرفتن بلیط و یه چرخی هم توی شهر بزنیم.
رفتم
اتاق
آرایشمو
پاک کردم، روسری صورتی رو لبنانی سر کردم، چادری که دیروز پستچی آورده بود باز
کردم و انداختم روی سرم، کاملا اندازه بود!
توی
آینه داشت نگاهم میکردم
-"فرشته ها چادر مشکی سر میکنن؟"
یه
چشمک بهش زدم و گفتم "بریم"
اومد
نزدیک، دستمو گرفت توی دستش و بوسید، "معصومه،اگه به خاطر من..."
نذاشتم
ادامه بده
-"نه، بوی این چادر آشنا نیست؟! بوی آقارو نمیده؟"
-"آقا؟"
-"دیروز پستچی اومد...این چادر با یه پلاک یا فاطمه، از طرف
آقا..."
دیدم
اشکش ریخت...زیر لب گفت "شکر خدا..."
اولین
پروازی که جا داشت فردا شب بود! همونو گرفتیم...
باورم نمیشد، قهر
دوساله من با آقا تموم شد، بعد دو سال، مشهد، حرم، باب الجواد...
+ داستانک، همین الان، یهویی...
می توان آدم ها را مچاله کرد
بدون نگاه پرتشان به پشت سر
مهم نیست کجا جا خوش می کنند
کدام رهگذر پای رویشان میگذارد
مهم نیست این آدمهای مچاله را
دیگر نه کسی می خواند
نه می نویسد
مهم تویی
که قید "آدم" بودن را زده ای
احساسات خوبت را
میان یک منطق چهارگوشه ی سیاه رنگ بقچه پیچ کرده ای
آری
مهم تویی، بی خیال آدم ها...
+ گاهی نمیفهمی و فکر می کنی خیلی میفهمی!
اینجور وقتها منتظر یک پس گردنی از خدا باش :)
دلم هوای نوشتن داره
از شادی و بغض این روزا
از جای خالی
از اینکه دنیا کوچیکه و بی ارزش
از آدمای خوب و بد
دلم میخاد یه نوشته ی بلند بنویسم
داستان، رمان..
شایدم نوشتم یه روزی
قصه ی غصه ها و شادیا
قصه ی دلبستگی هامون، دلتنگی هامون
قصه ی دلخوشی هام
قصه ی حرم و حال خوبم
شاید نوشتم...
اما میدونم
هر چقدرم بنویسم
بازم یه چیزایی هست که یادم رفته
همیشه یادم میره که هستی
یادم میره که دوستم داری
یادم میره که حواست بهم هست
یادم میره که وقتی دلتنگتم کشون کشون میبری منو حرم
یادم میره که همه رو کنار میزنی که خودت بمونی برام
یادم میره که "تو" منو کربلا بردی
دلم برای همه اونایی که به اصرار خودشون ازت دور میشن میسوزه
خیلی خوبی خدا،
همه ی غصه ها به درررررررررررررررررررررک وقتی تو راضی باشی...
اینگونه که تو
مرا صدا می کنی
و در دنیای خودت پنهان می شوی
اگر درختهای کاج کنار خیابان را هم صدا می زدی
خشک می شدند!
+ درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...
+ لزوما چون تلخ مینویسم حالم بد نیس، فازم الان اینه!
پدرم می گفت :
پدر بزرگ ات ، دوستت دارم را
یک بار هم به زبان نیاورد
مادر بزرگ ات اما
یک قرن با او عاشقی کرد
محمدعلی بهمنی
+ کاش هنوز انسان هایی بلد باشند اینطور عاشقی را...