خیلی خوب و صمیمی بود
با یک نگاهِ آشناا، که هر چه اطمینان و خوشی بود توی دلت میریخت
یک جمع خیلی خوب دور هم نشسته بودیم
یادم نیست کجا، اما خوب بود، نسیم، خنکا، حال خوش
گفت میشود برم؟؟؟
نگذاشتیم
گفت دیگر دلتان چه میخواهد؟!من که همه چیز را گفتم، امنیتی و غیر امنیتی هم مراعات نکردم!
گفتم نشد دیگر، اینها همه مقدمه بود، میشود از آن خاطراتی بگویید که برای هیچ کس نگفته اید؟! لااقل یک حرف خاص بزنید، از خود خود خودش بگویید، بیخیالِ سیاست و آینده و حال، از خودِ خودش، میشود؟؟؟ اصلا از رنگ مورد علاقه ی آقا بگویید، دمنوش دوست داشتنی و تکیه کلامش برای نوه ها...
اینها را میگفتم و آقای وحید میخندید!
گفت باید بروم
گلایه که کردیم به زبان آمد: اصلا حواستان هست من محافظم؟!
گفتم بروید، اما باد هم اگر کمی آقایمان را اذیت کند، شما مسئولید، گفته باشم!
میرفت، داد زدم آقااااای وحید، خیلی هوایشان را داشته باش، خیلی..
هر کاری که تا حالا کرده بود
هر خوشی و هر ناخوشی
دیگه آخرش بود، باید چشمشو می بست میرفت
میگفتن هنوز باورمون نمیشه، اما ما رفتن زینبمون رو ییاور کردیم، رفتن تکیه گاهمون رو هم، هر دو یهویی، هر دو غیر منتظره، هر دو زود! واس همین باورش برام آسون بود، آسون بود که ببینم یکی توی اون مقام و رفاه به جایگاه ابدیش بره.
کاری ندارم کی بود و چی کار کرد، کاری ندارم چشمش به کمر خم شده ی کارگرای زیر پاش نیفتاد، کاری ندارم فقیرارو فقیرتر میخاست و پولدارارو پولدار تر، کاری ندارم توی فتنه چه نقشی داشت، توی اختلاس بچه هاش، چه دزدیایی دید و دم نزد...کار به هیچ کدوم این حرفا ندارم،حرفایی که هیچ دلیل و مدرکی نداره، این حرفارو همه میزنن و این دلیل نمیشه که همه ش درست باشه، اون الان دیگه نیست، الان خودشه و اعمالش، خودشه و خودش...
وقتی شنیدم آقا میخان نمازشونو بخونن تو دلم هی تحسینشون کردم، آقا حتی زمان فتنه هم از ایشون حمایت کردن، خوش بحال اونی که رفیقش آقا باشه، نه پشتش خالی میشه نه دلش سرد،
منم دلم میخاد مثل خیلیای دیگه فک کنم آقا خواستن آخرین کاری که از دستشون برمیاد رو برای رفیقشون انجام بدن، خواستن همه بدرقه ش کنن...
پیشترها تمام هول و هراسم این بود که شب به خانه می آیی یا نه!
فکر میکردم امشب چطور برادر جان را بپیچانم و با تو برویم مسجد!
پیشتر ها فکر میکردم واقعا در مسابقه های دویی که میدهیم من برنده ام،
پیش از این ها دستانت را که میگرفتم با غرور راه میرفتم،
مدرسه که می آمدی همه میشناختنت،
حتی وساطت بچه های درس نخوان مدرسه هم به عهده ی تو بود،
با آن ته مانده ی لهجه ی شیرینت با بچه ها چه دلنشین حرف میزدی!
پیش از این ها فکر میکردم خانه که آمدی حتما برایت نگویم از اتفاقاتی که افتاد و خواهرها و مادر جان، با تهدید و رشوه و زبان خوش گفته بودند "نگو"! اما نمیدانم چرا تا میرسیدی تمام حقایق خانه کف دستت بود... نه برای هر کسی، فقط برای تو...
پیش از این ها غصه ی نبودنت به اندازه ی یک روزِ کاری یا نه، به اندازه ی ماموریتی چند روزه بود!
پیش تر فکر میکردم "تو" خیلی زیادی....خیلی زیاد، آنقدر که هیچوقت تمام نمیشوی
اما حالا
تو نیستی
و غصه نبودنت زیاد شده، خیلی زیاد، آنقدر که میترسم هیچ وقت تمام نشود...
کلی تلاش کردم که این روزها باز هم ننشینم و از کربلا رفته ها بنویسم،
اما بی فایده است
هر چقدر هم که حال دلت خوب باشد، از حرمِ یار که جا بمانی غصه می خوری،
بگذار امشب کمی در رویای خودم غرق شوم
حالا ک اغلب مسافران اربعین برگشته اند بگذار گمان کنم کسی هست که هنوز آواره ی کوچه های کربلا شده،
روی کوله اش نوشته به نیابت از دوست شهیدم!
کسی که قرار است توی من باشد و من توی او!
مثلا دارد فکر میکند به روزهایی که گذشت، به وقتی که ویزای کربلای تو بدستش رسید، به مرز مهران که گوشه ی بار همسفرش را گرفته بود و میکشید،
دارد فکر میکند به پیاده آمدن و تاول ها و روضه های راه، یادش می آید که میان راه دلش هوایی شده بود برود در موکبی کنار برادر عرب زبانش بایستد و خدمت کند، و با چه اصراری یکی از موکب ها اجازه ی خدمت داده بودند به زائرالحسین،
یادش آمد چند عمود دخترک زائری را در آغوش گرفته بود،
شبی که روی آسفالت جاده خوابیده بود،
عالمی که دستش را گرفته و او را برای استراحت به خانه اش برده بود...
همه را در همین چند روز تجربه کرده بود،
تو فکر کن نشسته درست میانه ی بین الحرمین، با این فکرها آی گریه می کند، آی گریه می کند، هی میگوید من سخت آمده ام یا زینب؟! آقا زندگیم فدای رقیه ات...
خیال است دیگر
بگذار فکر کنم نگاه میکند به بارگاه عباس، میگوید آقا... بعد مثلا خجالت میکشد سرش را به زیر می اندازد و ادامه می دهد... کربلای شما که تنهایی مزه نمیدهد، اصلا آدم باید با دار و ندارش بیفتد به پای حسین،
شریک زندگیم با خودت ساقی...یکی باشد که مثل من دیوانه ی شما باشد، هر دو بشویم فدای شما...
بایستد، نمازی بخواند و خیالش تخت باشد که قلبی را فقط برای او کنار گذاشته اند...
بگذار خیال کنم در آن شلوغی، در آن هیاهو، در آن بازار خوش زرق و برق دلهای عاشق، عباس یادِ دیوانه ای میکند که در فرسنگ ها دور از حرم نگاهش را به تصویری از دو گنبد دوخته و میگوید مگر میان آن همه زائر، دست بر دلِ ما هم می کشند؟!
خیال است دیگر، بگذار پر بکشد میان روزهای خوب، روزی که عباس میانِ دانه درشت ها سوایمان می کند...
دلم برایت تنگ شده
و این اصلا عجیب نیست،
انگار همه ی دنیایم تو بودی که حالا همه ش فرو ریخته
اصلا عجیب نیست ک دلت برای تکیه گاهت تنگ شود
آخر میدانی؟!خوب تکیه گاهی بودی،
از همان ها که جز خیر و صلاح، نگاهی هم به تهِ دلم میکرد
حواست بود کجا بریده ام، کجا آشفته ام،
هوای رفتن که داشتم نگاه به دلم میکردی،
کاری ندارم به لوس بازی های پدر و دختری که خیلی ها داشتند و ما نه
تو زبان دلم را بلد بودی
خوب میفهمیدی پای ماندن ندارم
فقط
دیوار پشتم را نچیده رفتی
حالا مانده ام در هیاهوی دنیای عجیب و غریب آدم ها
حالا بدون تو
هزار هزار نسخه ی خیر و صلاح و باید و نباید پیچیده میشود برایم
حالا بدون تو...
"بیشعوری"
فقط اسم یه کتاب نیست!
در واقع یه بیماری مزمن و خطرناکه که اتفاقا اونهایی که بیشتر مدعی شعور هستن بیشتر هم بهش مبتلا میشن، بیمارِ مبتلا به این مرض معمولا اطراف خودش رو هم ویران میکنه و نمیذاره آدم ها لحظه ای آسوده زندگی کنن، فی الواقع با بیشعوری خودش روی اعصاب مردم راه میره!
بعضی وقتا میخای بگذری از یه آدمایی یه اتفاقایی
اما هی نمیشه
هی بیشعوری اونا نمیذاره
نمیدونم چطور میشه این برگه های باطله ی زندگی رو پاره کرد و دور ریخت،
نمیدونم چطور میشه به بیشعوری آدمایی که نقاب به چهره زدن و مدام هم دروغ میگن لبخند زد و چیزی نگفت
نمیدونم چطور میشه از حقت بگذری و ته دلت هم راضی باشی
خیلی چیزارو نمیدونم خدا
اما خیالم راحته که تو میدونی
تو چشمام رو ببند
تو بخواه که نبینم، نشنوم، حس نکنم همه ی این دروغا و تهمت ها و بیشعوری هارو
تو خط بکش روی این آدمای باطل، این دروغای خوشگل، این گرگای انسان نما
توکل به خودت مهربونم
+ اصلا تو فکر کن مسیر حق به باریکی یک تار مو باشد، باید گذر کنی...
شب غریبی است
عطر غربتِ مدینه را بگذار کنار عطر آشنای سیب
مظلومیت حسین را بگذار کنار غربت حسن
علی اکبر را کنارِ قاسم
جان را کنارِ جانان...
امشب جنون دارد
دیوانه وار دلت می خواهد میان روصه ها چرخ بخوری
دمی از کربلا بخوانند، نَفَسی از مدینه...
چقدر امشب سخت رسیدم به روضه ات حسین
میان سوال ها و نگاه های سرزنش آمیز
و چقدر نگاه تو محبت دارد، عشق دارد
+گفتم تا سخنران میان قصه ی اردوغان و ترکیه گیر کرده است بنویسم از حس و حالِ خوبِ به موقع رسیدن...
+از رسیدن گفتم، خوش به حال حبیب، خوش به حال ظهیر، خوش به حال حر...
تنها خوبیست که می ماند
این را وقتی به سراشیبی قبر رسید، انگار توی گوشم میگفت
میگفتند دعا میکرده مثل بابا برود،
شاید بخاطر همین وفاتش شهادت امام سجاد، هفتمش شهادت امام باقر و چهامش تاسوعا شده است...
دختر دار بود
لحظه های گذشته تکرار میشد
دخترها، هر چند متاهل و بچه دار، ولی بی تکیه گاه شده بودند
طاقت اشک های دختر چهل ساله اش را نداشتم،
پس چطور پای روضه ی سه ساله جان نمیدهم؟!
+دلم خیلی تنگ محرم شده
+دخترش سالها قهر بود، حالا که آمده، نوبت باباست، روی برگردانده به خاک!
بی وطن
یا
بیوتن!
تازه امروز فهمیدم بوی زُخم ماهی میدهد،آوارگی!
وقتی در کوچه پس کوچه هایش راه میرفتم و هوایش برام غریبه بود
زادگاهی که رنگ ها، عددها، و حتی حروف را در آن شناختم
زادگاهی که وطن نبود
حتی بعد از سالها که برگشتم و دوستی، دروغ و دلتنگی را همانجا شناختم!
به گمانم بیوطن شده ایم،
یا بیوتن!
نمیرسد پایم به حرم؟!
بوی زُخم ماهی میدهد این آوارگی...
از همین حالا فکر میکنی قرار نیست که بشود،
از تبلیغات ثبت نام و شرایط گذر میکنی،
توی دلت مدام میگویی کاش زود بگذرد این سه ماه،
توی سرت پرچم سرخی است که یک نفر مدام میچرخاندش و صدای میثم مطیعی که میپیچد در سلول های مغزت "کنار قدم های جابر..." دلت میخواهد با تمام وجود داد بزنی ساکت! سفر هر ساله ی اربعین ارزانی تان، لا اقل اینقدر در سر و گوش ما نپیچان صدایت را! قدم ها و تاول ها و عشق هایش مال شماها، فیلم و صداهای ضبط شده و مداحی هایش مال ما؟!
+نا امیدی نیست، تسلیم است، تسلیـــم!
در "به سپیدی یک رویا" نوشته بود امام فاطمه را معصومه می خواند.
خودم، الکی، دلم می خواهد یک فقط بگذارم اولش، که بگویم فقط امام بود که بانو را معصومه میخواند، که امام معصومه را خیلی دوست دارد، که معصومه ها امام را جور دیگری دوست دارند، که معصومه ها دلشان پر میزند برای نمازی با امام، که معصومه ها دلشان گرفته از ندیدن امام، که معصومه ها هوایی میشوند توی حرمت رها شوند و قربان صدقه ات بروند، اصلا نکند معصومه ها همیشه باید در فراق باشند، چون معصومه اند؟!
+همیشه فکر میکنم آنکه این نام را برایم پیشنهاد کرد یا شاید آنکه پذیرفت، در آن لحظه دلتنگ زیارت و حرم و سلطان بوده، خواسته دلِ رضا را بدست بیاورد، نام معصومه را به زبان آورده! نمیدانسته، آقا که همه ی معصومه ها را مثل هم دوست ندارد...
+به سپیدی یک رویا، کتابی است دوست داشتنی.
پونصد و شونزده صفحه اراجیف ضد و نقیض و مغرضانه ش رو خوندم و خیلی جاها خندیدم و اکثر جاها حسابی فحش هم دادم :) هم به شاه و درباریان افسار گسیخته ی ندید بدید! هم به فریده دیبا! خانوم دیبا خوانندگانِ کتابش رو چی فرض کرده که این چرت و پرت هارو نوشته؟!البته از لحاظ اینکه هم دیگه رو لو میدن توی کتاباشون بد نیستا ولی خب لااقل دروغی که یه جا گفته چند صفحه بعد برعکسشو نگه... بالاخره نفهمیدیم محمدرضا گوشت قرمز نمیخورد و به جاش ماهی میخورد یا اینکه از ماهی و خاویار متنفر بود و با بوی اون بالا میاورد!... گرچه به درررک!
جالبه که وقتی از اشرف و رفاقتش با مردها حرف میزنه اون رو تنوع طلب و بی حیا
میدونه و همسر خودش رو هم که زن صیغه میکرده کثیف میدونه اما وقتی فرح با دوستانش تا نیمه شب کنار دریا و چه و چه هستن اشکالی نداره و همچون برادرانِ فرح هستن!!! الان این مرحوم انتظار داشته با این کتاب ما دلمون بسوزه و بگیم عخخخییییی.... طفلیا آواره شدن...حقشون نبود...چقد سختی کشیدن!!!؟؟؟
هی هم میگه اموال خودِ فرح!از کجا آورده؟ارث پدری که نداشت، بعد از دانشجویی کار هم که نکرد، مگه غبز از اینه که با اموال مردم اونقدری در خارج از کشور سرمایه گذاری کرد و اونقدری موقع رفتن با خودش برد که به گفته ی مادرش خیلی از درباری های فراری از جیب فرح گذران زندگی میکردن و تا هنوزم تونسته در رفاه کامل زندگی کنه!؟
+دخترم فرح، بنظر من اراجیفِ یک بی سوادِ مسن و آلزایمریِ خاله زنک هستش!
+فک کنم احمدی نژاد بگم بگم رو از اینا یاد گرفت!هی اشرف فرح رو لو میده مامان فرح اشرف رو :))))
چه فرقی می کند
کجای این دنیا ایستاده باشم
روی سنگ فرش های صحن انقلاب
درست مقابل ایوان طلا
یا آزاد از هر دو جهان
میان صحن آزادی
زیارت نامه به دست،
شاید هم باب الجواد
خیره به اذن دخول..
یا نه
همین جا، پشت بام خانه ای که آجر به آجرش ذکر تو را می گوید...
آمده ام صله بگیرم سلطان!
میلاد خواهر جانتان تبریک،
عیدی نمیدهی به هم نام خواهرت؟!
+ ای بهترین بهانه ی رؤیاییم... سلام!
خانوم، قصه ی دختر قاجاری، که همراه کاروان محمدعلی شاه فرار کرد! گرچه کل قصه با غرض و مرض نوشته شده و فقط در صدد معرفی زن ایرانی به عنوان موجودی ضعیف و بی ارزش هست اما نکته های جالبی داره از جمله اینکه اینا مگه چقدر سرمایه از ایران دزدیده و برده بودن که تااااااا وقتی خانوم پیر بشه همچنان خرجی داشتن اونم با اون مدل اشرافی گری؟!
+چقد غلط املایی داشت کتاب!
+اگه قرار شد کتاب خونده بشه خیلی مهمه توجه به اینکه نویسنده ضد انقلابه :)
+حیف نبود میخوابیدم؟!اونوخ این بارون نصفه شب رو نمیدیدم!
اینکه هیچ کس حرف تو را نمیفهمد
هیچ کس شبیه تو نیست
هیچ کس با ذکر آلبالا لیل بالای امیرخانی ذوق نمیکند و یاد بی وطن (یا بیوتن) بودن خودش نمیکند
چه اهمیتی دارد!
مهم همین است که ذکرِ شبِ قدرِ ارمیا شده
البلاء للولاء! دوست دارد که میزند!
گرچه
از نگاهِ بادبادک باز
اینهای بلاهایی مخصوص دوستان نیست
بلکه سزای اعمالی است که قبل تر انجام داده ای
چیزی شبیه ترس و چشم بستن امیر به ظلمی که به حسن شد!
+ سیره ی شهدا میگوید، در محضر عالِم باید نشست...
وقتی در عرض چند ساعت، چند تا آدم متفاوت و بی ربط که قبلا باهاشون رابطه داشتی و مثلا دوست بودی اما الان نسبتا ازشون بی خبری (مث سحر و شیرین و افسانه و راحله و زینب و ملیحه)اینقد صمیمی حالتو میپرسن، سرتو میگیری به آسمون و میگی ماذا فازا خدا؟ بعد خودت میخندی و به خودت میگی دیوونه! بعد خودت با سر حرفتو تایید کنی! چه شود!
+نه اینکه دلتنگ نشم، با دلتنگیا کنار میام، مث زخمی که ناله هیچ کمکی به خوب شدنش نمیکنه!
اهلِ دل که مشغولِ سیاحت و عشق و حال شدند، ما هم رفتیم تا نماز را خدمت امامزاده بخوانیم، او که از نسل کریم اهل بیت، آقای مهربانِ بقیع است حسابی تحویلمان گرفت! جور شد که تنها باشم و یک کتابِ دعا.
در حال و هوای خودم بودم، اشکهایم به یاد کربلایی که در اربعین دیده بودم روان بود و دلتنگیم در تمامِ آینه های هزار تکه ی حرم دیده میشد! متوجه شدم خانومِ بغل دستیم سنی است و با آدابِ اهلِ سنت نماز میخواند...
خیلی دلم می خواست بپرسم شما که حسین ندارید چطور نفس میکشید؟ اصلا مگر بدونِ نامِ علی میشود برخاست؟ دلتان که تنگ میشود جز امام رضا کیست که آرامتان کند؟ شما که کریم و ضامن و باب الحوائج ندارید دلتان به کدام خانه خوش است که درهایش همیشه برایتان باز باشد؟
دلم میخواست با او حرف بزنم و از داشته هایم بگویم! از مولا و ارباب و سلطان! چقدر دلم روضه میخواست، به خیالم خودم روضه میخواندم و گریه کن هم بودم...
به خودم که آمدم رسیده بودم به لعن های زیارت عاشورا، بلند میخواندم، زائرِ سنی همچنان نماز میخواند... سلام عاشورا... بعد از سجده هنوز حالم خوش بود، بی معطلی رفتم سراغ امین الله! به خودم گفتم فکر کن در دارالحجه نشسته ای، حواسم نبود چه میکنم، امین الله خواندم، نسبتا بلند، با اشک، با عشق! حواسم به زائرِ سنی هم نبود،
دعا که تمام شد دیدم نیست!
نمیدانم، شاید از اول هم نبود...
+ اینکه هر حرفی بین راه به اینجا ختم بشود که آیا این امامزاده ی در دلِ کوه واقعا امامزاده است یا نه، اصلا مهم نیست!
مهم تویی که فقط واس خاطر دلِ تو بود هر کاری که کردیم و چشم و دهنی که بستیم، فقط واس خاطر تو...
دیشب چه بیتابانه دلم می خواست که باشی
انگار رفتنت را همین دیشب باور کردم
همین دیشب فهمیدم که...
راستی، شب بود
بیابان نبود، خار هم،
کوچه امنِ امن، نگاهها عادی، حرامی نبود
کفش به پا داشتم و گوشواره ها سر جایشان!
با این همه، شب بود و تنهایی...
گرچه دستی به سیلی بلند نشد، گوشواره ها به غارت نرفت و ...
اما
نیشخند بود، باورت می شود؟
خوشحالند که نیستی، همان ها که غصه شان را می خوردی!
کاش میشد رفت، به یک جای دور...
کتاب را برداشته ام
این همه راه تا دانشگاه
برای شنیدن یک "خوب است ادامه بده" نمی ارزید
رفتم سراغ نارفیقان
بیوتن را باز کردم و برایشان خواندم
قصه ی همان در و دیوار بود
قصه میخواندم که حساب کار دستشان بیاید
همان قسمتی که ارمیا دست به مشبک های در مسجد حلقه کرده بود و سهراب را صدا میکرد، به هوای مشبک های ضریح آن هم در نیویورک!
کجایی سهراب؟!
چه میدانم،شاید نام یکی از این نارفیقان هم سهراب باشد!
گفتم هوای رفیقتان را اینطور دارید؟!
قصه میخواندم برایشان
قصه ای که حرف دل بود...
+بیوتنِ آقا رضای امیرخانی مثل ارمیا نبود، اما خوب بود...
این روزها زیادی فرهنگی شدم :)
علاوه بر خوندن کتاب، فیلم دیدن هم لذت بخشه!
البته نه هر فیلمی
دیدنِ تیزر های ایستاده در غبار
و کمی مطالعه راجع به حاج احمد
رسیدم به فیلم ده قسمتی آخرین روزهای زمستان، از همین کارگردان
واقعا مثل یه مستند بود
و جنگ رو از بُعد دیگه ای نشون میداد
خیلی عالی بود، خیلی خیلی!
برای من، دیدنِ مستند واری از زندگی جوانی هم سن و سال خودم که شده بود نابغه ی جنگ
خیلی جذاب و البته خجالت آور بود!
راوی توی جمله آخر میگه شاید رمزِ قهرمانیِ حسن باقری اینه که توی زمان خودش موند و قدم به روزگار ما نذاشت!
نمیدونم
همیشه اونی که می مونه دردش بیشتره
شاید خیلی از اینایی که الان هستن و ما ازشون به نون خور های نظام یاد میکنیم
بعد رفتنشون کشف بشن و عزیز!
اما هر چی که هست، حسن باقری وقتی هم که بود عزیز بود، مثل متوسلیان...
+ امروز میرم برای دیدن ایستاده در غبار، برای دیدن روایتی از زندگیِ فرماندهی که خیلی حواسش به ما مردم بود، اما هیشکی حواسش به دزدیده شدنش نبود...
راست میگویند
بعضی لحظه ها
هییییچ وقت تکرار نمی شوند!
مثل آن لحظه هایی که راه میرفتی
هم دلت میخاست برسی، هم نه
ندیده بودی کربلا را، گنبد را!
سفر اولی بودنت هیچ وقت تکرار نمیشود
هیچ وقت تکرار نمیشود لحظه ای که برادر
دست بالا ببرد و تو امتداد انگشتانش را بگیری و برسی به بهشت
هیچ وقت تکرار نمیشود لحظه ای که میان اشک بگویی کدام عموست کدام ارباب...
تکرار نمیشود روزی که میان بین الحرمین بگویی دیدی حسین!پایم رسید به بین الحرمینت...پس چه گفتند گنهکار به بهشت نمیرود؟!
چه می گویم
شاید اصلا
زائر بودنت هم هیچ وقت تکرار نشود!
+جنون گرفته مرا، اذن دخول میخواهم، کنجی از حرم، چند قطره اشک، این همه یعنی...نگاه تو را؟!
شده ام شبیه روزهایی که چادر گلگلی سر میکردم و وضو گرفته دنبال بابا راه می افتادم و میرفتم مسجد، و بدون توجه به خط و نشان های برادر جان که میگفت تو دختری قسمت مردانه نیا... سرِ صفِ مردانِ محله قامت میبستم و نمازم را تمام و کمال میخواندم
بین دو نماز بابا تشویق میکرد و سوره ای دعایی با زبان کودکانه میخواندم
و خدا میداند تمام این مدت به فکر جایزه ام وقتِ برگشتن بودم یا جایزه ای که روحانی مسجد از جیبش تقدیمم میکند...
همیشه برای جایزه آمده ام خدا
این ماه هم...
عیدت رسیده
وقتِ جایزه دادن
برسانِ ماهِ بی مثالت را...
اللهم عجل لولیک الفرج
یکی وقتی خوابش نمیاد یادت میفته
یکی وقتی خیییلیییییی بیکار میشه و دنبال آدم آنلاین میگرده
یکی هم وقتی فامیلی مشابهت رو روی صفحه ی تلویزیون میبینه
یکی هم وقتی یه پروژه میگیره که توش گیر میکنه و یادش میفته تو همچین چیزی رو بلد بودی!
نمیدونم بقیه چی صداشون میکنن
ولی من به همه ی اینا میگم دوست،
ماشالا اونقدم زیادن که اگه نام کاربریشون واضح نباشه در جواب اظهار لطف صمیمانه شون باید بگی شما؟!؟!
+ دلم واس تک زنگای قبلنا تنگ شده! سحر و افطار و لحظه های خوش
هر چی که دوست داشتی ازش برداشت میکردی
مثلا یه تک زنگ ینی سلام، اون یکی ینی خوبی؟ بعدی ینی دلم خیلی برات تنگ شده!
یه وقتایی فک میکردی با تک زنگ داره بهت میگه کاش الان پیشم بودی...
جوابشو میدادی... سلام، خوبم اگه تو خوب باشی، دل منم برات یه ذره شده، همش بیادتم...
+ لااقل اونقدری خوب باشیم که دل مردم واسمون تنگ شه!
شب های احیا
بعد از هزار نامِ عجیب و غریبت
که حتی معنی یکی از آنها را نمیدانم
بعد از قرآنی که نمیدانم چیست و بسر میگیرم
بعد از علی و فاطمه ای ک نمیدانم کیستند اما تو را به انها قسم میدم
بعد از این همه اشک که نمیدانم چرا روی گونه ام سر میخورد
درست وقتی که بال درمیاورم و میخواهم پرواز کنم
یادم می آید
امسال هم
خانه از عشق خالی است...
+گاهی عادت چیز خوبی است،چرا من دچار عادت نبودنت نمیشوم؟!
توی حیاط دراز کشیدم و سرگرم ستاره ها شدم
رفتم توی خاطرات،،شاید ده سال پیش،پشت بوم همینجا،با رقیه ستاره هارو نگاه میکردیم
گفت بیا ستاره هامونو انتخاب کنیم، خیلی زود اونی که نورش بیشتر بود و درست وسط آسمون نشسته بود انتخاب کرد، سرمو چرخوندم گشتم و گشتم، اون دور دورا یه ستاره ی تنها بود که بسختی دیده میشد گفتم اون مال من، بهم خندید
امشب دنبال ستاره م میگشتم، همون ستاره ی تنهای کم نورِ دور!
+وقتی چراغ حیاط روشن شد، ستاره ها محو شدن، با خودم گفتم برای دیدن ستاره ها، کنارم باید تاریک باشه، شاید برای دیدن تو هم کنارم باید تاریک باشه، سخت باشه، تنهایی باشه...
بعضی آدم ها سهم زندگی تو نیستند، این را میتوانی همان روز اول، نگاه اول بفهمی،
اما مهم نیست
مهم نیست که کسی برای تو نباشد
مهم نیست دیگران بگویند وای چقدر بهم می آیید، دو نیمه ی سیب و این حرفها... ولی هیچ وقت او را کنارت نبینی...
مهم نیست دیگران بگویند شما دو تا شبیه دوستانِ گرمابه و گلستانید...ولی هیچ وقت او را دوست نبینی...
همیشه آدم هایی هستند که توی دلت بگویی من چقدر تو را میفهمم! چقدر آشنایی! لحنِ تو، صدای تو، نگاهِ تو!
نمیگویم در خیالت به هر کسی فکر کن یا قضاوت کن یا...
فقط خوشحال باش
که در وجودت توانستی دوست داشتن کسی را هضم کنی
توانسته ای شاعرانه ها را از چشمش بخوانی و بعدها بشنوی طبع شاعرانه دارد
دلتنگی از لابلای حرفهایش به جانت بنشیند و بعدها بشنوی از درد دلهایش
تو توانسته ای هزاران حرف را از طنین صدایش بشنوی
تو از صدای خنده اش آه شنیده ای و از سکوتش هزاران شکر
تو کسی را شبیه هیچ کس ندیده ای
همین برای همیشه ات کافی است...
+ غیر واقعی!
+ تنها یک ایده برای نوشته ای بلند اگر خدا بخواهد...
از فکر اینکه بی حوصلگی ها و غصه ها و دلتنگی ها
به خاطر اینه که به تو نزدیکتر بشیم لجم میگیره،
بله لجم میگیره!
من تو رو این شکلی باور ندارم
مگه میشه بهم غم بدی که من بیام بگم ای خدا کمک؟!
هر چی میکشم از خودمه
همه ناراحتیا
غصه ها
دلتنگیا
تو میخای حالم خوب باشه
میدونم که میخای حالم خوب باشه....میدونم...
از حساب و کتابِ روزهای نبودنت خسته ام
حالا می گویم از نبودنت "خیلی" گذشته،
اما هنوز هم
هوا از عطر تو غوغاست...
+دلم مستانه گفتن های مکررت را میخواهد...